Authors

Abstract

One of the most important questions in epistemology is the nonphysical realities, like phenomenal consciousness. The main claim of physicalism is real explanations of events and properties are only physical explanations and representationalists are agree too. Thus these realities can explained by the rule of biases of physical and objective events.On the other hand , phenomenalists maintain that conscious experiences and aspect of subjectivity of phenomenal consciousness are not. In this article I attempt formulated the problem of phenomenal consciousness based on the Perspectival Subjectivity and next proposed the solutions of theories of representation of mind then declare objections on the theories of representation of mind. There is a question as can be the theory of representation of mind the frame for causal explanation of the problems of phenomenal consciousness?
 

Keywords

اهمیت آگاهی پدیداری[1] از منظر نظریه‌های بازنمودی[2] از آن‌رو است که سعی دارد به یکی از مهم‌ترین مسائل معرفت‌شناسی با رویکرد فیزیکالیستی بپردازد. اهمیت این مسئله به گستردگی و نقش تعیین‌کننده آگاهی پدیداری در معرفت حسی و بخصوص موضوع ادراک حسیاست. در این خصوص دو دسته سؤال مطرح شده است. به‌طور نمونه، سؤالاتی نظیر اینکه آیا ما ادراک یکسانی از قرمزی‌ تمام چیز‌های قرمز داریم؟ از کجا می‌توانیم مطمئن شویم که تجربۀ قرمزی ما یک تجربه طبیعی است نه تجربۀ غیر‌طبیعی‌،  به دسته اول سؤالات تعلق دارد.

در مقابل، سؤالاتی مانند چرا از سیستم‌های شناختی ، تجربۀ درد و خارش به‌وجود می‌آید و چرا این تجربه‌ها همراه سیستم‌های شناختی هستند؟ و برای کسی که تاکنون قادر به دیدن نبوده، چگونه ممکن است کیفیت ذهنی از قرمزی گوجه‌فرنگی وجود داشته باشد؟ و آیا ما می‌توانیم تبیینی فیزیکی از «چگونه خفاش بودن» ارائه نمائیم؟ و چرا فرایندهای شناختی باید مبنای تجربۀ پدیداری باشد، به دسته دوم سؤالات تعلق دارند. این سؤالات به تقریر فیلسوفان ذهن به مسئلۀ دشوار آگاهی، مسئلۀ معرفت و مسئلۀ شکاف تبیینی مشهور هستند. این سؤالات وقتی مطرح می‌شوند که بخواهیم چرایی و چگونگی ظهور این تجربیات را از سیستم‌های فیزیکی و عصب‌شناختی مورد پرسش قرار دهیم.

در مواجه با موضوع آگاهی پدیداری، فیلسوفان تحلیلی ذهن به دو دیدگاه غالب گرایش پیدا کرده‌اند: نخست، دیدگاه بازنمودگرایان و دوم، دیدگاه پدیدارگرایان]1[ است. در این مواجهه، بازنمودگرایان همچون درتسکی و تای معتقدند مشخصه پدیداری تجربة ‌آگاهانه به حالات بازنمودی و محتوای التفاتی قابل تقلیل است، درحالی که پدیدارگرایانی مانند ندبلاک، چالمرز و شومیکر به چنین فروکاهی معتقد نیستند (Pitt, 2004). برای نمونه، ندبلاک آگاهی پدیداری را «کیفیت بودن» شخص در یک حالت ذهنی خاص یا کیفیت تجربۀ یک حالت پدیداری دانسته است(1995). از این‌رو برای تمییز چنین معنائی از سایر معانی آگاهی مانند، وقوف، اطلاع، توجه و با نظر به وجود آگاهانه بودن چنین تجربه‌‌ای، به تبعیت از چالمرز می‌توان آگاهی پدیداری را کیفیت تجربۀ آگاه و یا تجربۀ آگاهانه[3]نامید.

در این مقاله نخست یک صورت بندی از مسئله آگاهی پدیداری بر اساس مسئله ذهنیت قائم به تلقی مدرِک ارائه می‌کنیم و نشان می‌دهیم روش‌شناسی طبیعت‌گرائی برساختی این نظریه، مسئله کفایت تبینی آن را مطرح می‌کند. در ادامه، نظریۀ بازنمودی ذهن به عنوان راه حلی برای این مسئله را مطرح نموده، با طرح برخی اعتراض‌ها چالش‌های پیش‌روی این نظریه را مطرح می‌کنیم و به این سؤال می‌پردازیم که آیا این نظریه در ادعای خود مبنی بر تبیین مسئله آگاهی پدیداری موجه است یا خیر؟

 

طرح مسئله آگاهی پدیداری و ذهنیت قائم به تلقی

مایکل تای در کتاب تاثیرگذار ده مسئله آگاهی: نظریۀ بازنمودیِ ذهن پدیداری، هسته مرکزی تأملات درباره مسئلۀ آگاهی پدیداری را همان مسئله ذهنیت قائم به تلقی و دیدگاه مدرِک[4] می‌داند که بیان‌کننده خصیصه ذاتی و توصیف کننده چیستی تجربۀ آگاهانه است.

منظور تای از ذهنیت قائم به تلقی این است که حالات پدیداری از دیدگاه تجربۀ خاصی اخذ شده و با تلقی و دیدگاه‌های حسی خاصی تطبیق داده شده‌اند و هرگونه تجربه‌ای به همان‌ترتیبی درک و فهمیده می‌شود که قبلاً آنها را اخذ و تطبیق داده‌اند. مثلاً کیفیت بصری قرمزی گل رز به نحوی مطابق تمام رنگ‌های قرمز است، لذا تجربۀ رنگ قرمز تجربۀ پدیداری است که با تمام تجربه‌های رنگ‌های قرمز وحدت پدیداری دارد.

مسئلۀ ذهنیت قائم به تلقی از آن‌رو به‌ عنوان هسته اصلی تأملات مسئلۀ آگاهی پدیداری تلقی می‌شود که مبتنی بر یک پارادکس است. چون این مسئله از یک‌ ‌سو منتج از قوانین پایۀ فیزیکی، عینی و عصب‌شناختی است و از سوی دیگر، اساساً واقعیتی غیرفیزیکی است. در نتیجه، این مسئله منجر به دو سؤال می‌شود: نخست اینکه آیا واقعیت‌ها و یا ویژگی‌های سوبژکتیو وجود دارند؟ و دوم اینکه چگونه جنبه سوبژکتیو با مدعی فیزیکالیستیِ قوانین پایه فیزیکی قابل توضیح است؟(Tye, 1995).

پاسخ تای این است که برای تبیین چنین واقعیاتی باید صرفاً به رویدادهای فیزیکی و کارکردهای شناختی مغز اکتفا کرد. زیرا «در هیچ جای طبیعت و جهان، هیچ چیز فراطبیعی نداریم»(Tye, 1995: 42). و در مورد این مسئله که آیا «ویژگی‌هایی که به طورمصداقی صرفاً در مغز بر اساس قوانین عصب‌شناختی شکل می‌گیرند، فیزیکی‌اند یا غیرفیزیکی؟ معتقد است «از خردترین اجزاء طبیعت تا کلان‌ترین آن، از یک نسبت و رابطه‌ متافیزیکی یکسان تبعیت می‌کند»(Ibid). بدین‌ترتیب، اصل همسان بودن قوانین طبیعت حکم می‌کند که ویژگی‌ها، فرآیندها، انواع حالات و رویدادهای ذهنی در یک ضرورت قانونی، نهایتاً «از پدیده‌های میکروفیزیکی تحقق یافته یا [از آنها] تشکیل شده باشند»(1995: 40).

اجازه دهید برای درک منظور تای مثالی را درنظر بگیریم. فرض کنید شما تاکنون ازگیل نخورده‌اید، با اولین تجربه خوردن ازگیل الگوی ذهنی K در ذهن شما شکل می‌گیرد. این الگوی ذهنی تاکنون توسط هیچ چیز دیگری به‌وجود نیامده است و این حس به لحاظ پدیداری تجربه‌ای کاملاً متفاوت است و می‌توان آن را «حس ازگیلی» نامید. حال سؤال این است که اگر بتوانیم درک کاملی از کیفیت ذاتی تجربه ازگیلی (الگوی K) توسط تحریک فیبرهای مغزی به‌وجود آوریم آیا دوباره نیازمند اتخاذ تلقی تجربه‌ایی خاص، همچون ذهنیت قائم به تلقیِ حس ازگیلی خواهیم بود؟ آیا چنین تجربه‌ائی صرفاً ناشی از واقعیات فیزیکی نیست؟

طرح این پرسش‌ها و پاسخ‌های آن توسط تای بیان‌کننده این است که از نظر وی دیگر نیازی به «ذهنیت قائم به تلقی» و جنبه سوبژکتیو نداریم. به عبارت ساده‌تر پدیدارشناسی تجربه، در سر جای دارد و آنها چیزی به جز واقعیت‌های فیزیکی نیستند. بااین‌حال تای می‌پرسد چگونه یک واقعیت غیرفیزیکی می‌تواند از امور فیزیکی به‌وجود آید؟ بازنمودگرایان و از جمله تای معتقدند این حالات پـدیـداری به حالات بـازنمـودی و التفاتی قابل‌تقلیل‌اند.

رویکرد و روش‌شناسی نظریۀ بازنمودی ذهن

برای حل مسئله آگاهی و از جمله آگاهی پدیداری از سوی فیلسوفان تحلیلی ذهن رویکردها و چارچوب‌های متفاوتی مطرح شده است. یکی از این رویکردها، رویکرد طبیعت‌گرایی برساختی[5]، توسط فلنگان صورت‌بندی شده است. چون مطابق این رویکرد دلایلی وجود دارد مبنی بر اینکه می‌توان فهم خود را در رابطه با آگاهی بهبود بخشید و متعاقباً آگاهی را به‌طور قابل قبولی تبیین کرد (Flanagan, 1992). بدین اعتبار که نظریه‌های بازنمودی تنها صرفاً از مفاهیم فیزیکی و عینی بهره می‌گیرندو این مفاهیم در چارچوب نظریه‌های ابزارگرایانه برساخته می‌شوند. به‌نظر می‌رسد دیدگاه بازنمودگرایان در مواجه با موضوع آگاهی پدیداری، طبیعت‌گرایانه است چون نظریۀ بازنمودی، نظریه‌ایی فیزیکالیستی است و هر نظریه‌ فیزیکالیستی نوع خاصی از نظریات طبیعت‌گرایانه تلقی می‌شود. زیرا مطابق ادعای فیزیکالیست‌ها «هرآنچه وجود دارد فیزیکی است و تبیین‌های فیزیکی، تبیین‌های حقیقی رویدادها هستند و تنها مفاهیم مناسب، مفاهیم فیزیکی هستند» (مسلین، 1388: 446). چون این نظریه بخشی از آن مدعایی است که نظریه‌های طبیعت‌گرایانه از آن دفاع می‌کنند. از نظر طبیعت‌گرا هر چیز که وجود دارد بخشی از جهان طبیعی است و تمام رویدادها را می‌توان بر اساس علوم طبیعی تبیین کرد (همان).

به علاوه، این نظریه از آن‌رو نظریه‌ایی برساختی است که مابه‌ازای نظیر به‌ نظیر در جهان ندارد، بلکه تفسیری سودمند است که به ما کمک می‌کند تا به نحو مطلوب، چارچوب مناسبی برای رویدادها و ویژگی‌های حالات پدیداری مهیا کنیم. از این‌رو نظریه‌های بازنمودی در مجموعه‌ای از واژگان فیزیکی و در چارچوب نظریه‌های ابزارگرایانه[6] قابل تفسیر است. لذا نه تنها این نظریه‌ها تلاش نمی‌کنند صدق یا کذب‌‌اشان را اثبات کنند، بلکه صرفاً سعی می‌کنند کفایت تبیینی مسائل پیش‌گفته را نشان دهند. به همین دلیل در روش، فرضی نظری هستند و در آن، پرسش از چرایی نظریه بازنمودی مطلوب نیست بلکه بجای آن سعی می‌شود چارچوب‌های نظری آن را آماده کند. با این حال، می‌توان این سؤال را مطرح نمود که چرا این نظریه در آن چارچوب نقش تبیینی دارد و نسبت این نظریه با آنها چیست (Cummins, 1991).

 

اقسام اصلی نظریه بازنمودی ذهن

قبل از پرداختن به انواع و اقسام نظریه‌های بازنمودی ذهن لازم است ابتدا تلقی بازنمودگرایان را از بازنمود ذهنی بیان کنیم. مطابق تعریف«بازنمود ذهنی جنبه‌های بازنمود شده محیط است هنگامی که فرایندهای مغزی در یک هم‌ریختی کارکردی با محیط همراه با انطباق رفتاری واقع میشود»(Dretske, 1995: 5). بدین‌ترتیب، بازنمود ذهنی اطلاعاتی درباره کارکردهای مغزی یک سیستم آگاه از آنچه بازنمود شده است، می‌باشد. لایکان کیفیات ذهنی را محتوای التفاتی یعنی ویژگی‌های بازنمایی شده اشیاء (2007) و تای تجربه پدیداری را همان محتوای التفاتی غیرمفهومی انتزاعی آماده شده می‌داند(1995). اغلب بازنمودگرایان، بازنمود ذهنی را محتوای التفاتی یعنی ویژگی‌های بازنمایی شده می‌دانند.

چون حل مسئله بغرنج آگاهی پدیداری با چالش‌های بسیاری روبرو است، عده‌ای از فیلسوفان در تلاش‌ هستند تا آگاهی پدیداری را به حالات، ویژگی‌ها و محتوای بازنمودی تقلیل دهند. این قبیل تلاش‌ها را «نظریۀ بازنمودی ذهن» درباره آگاهی می‌نامیم. بدین قرار، نظریه‌های بازنمودی ذهن سعی دارند مشکلات نظریه‌های مادی‌انگارانه درباب آگاهی را حل نمایند، از این‌رو قرائت‌های متفاوتی از نظریۀ بازنمود ذهنی ارائه شده است. قوی‌ترین قرائت بازنمودگرایی، بازنمود محض می‌باشد که معتقد است بازنمود، همه آن چیزی است که برای تجربه کیفی لازم است. قرائت معتدل‌تر این نظریه مدعی است نوع خاصی از حالات بازنمودی بدون نوع جدیدی از ویژگی‌ها برای تجربۀ کیفی کافی است ولی بازنمود باید در یک ضابطه کارکردی و در نقش علی و یا هر چارچوب ماده انگارانه‌ائی عمل نماید، از این دیدگاه فیلسوفانی همچون درتسکی، لایکان و تای دفاع کرده‌اند. قرائت ضعیف این نظریه می‌گوید حالات کیفی، محتوای بازنمودی دارند بدین معنا که تجربۀ کیفی با ویژگی‌ها و مولفه‌های جدید سازگاراند(Lycan, 2007). این دیدگاه چندان مورد اختلاف نیست.

نظریه‌های بازنمودی به نظریه‌های تقلیلی و غیرتقلیلی تقسیم می‌شوند. بازنمودگرایی تقلیلی معتقد است ویژگی‌های پدیداری این‌همان]2[ با ویژگی‌های بازنمودی است که بدون مفاهیم پدیداری فهمیده می‌شوند. درحالی‌که بازنمودگرایی غیرتقلیلی مدعی است ویژگی‌های پدیداری ‌این‌همان با ویژگی‌های بازنمودی نیستند و این ویژگی‌ها بدون توسل به مفاهیم پدیداری فهمیده نمی‌شوند.

نظریه‌های بازنمود ذهنی به دو دسته تقسیم می‌شوند: نخست،نظریه‌های بازنمودی مرتبه اول[7] یا بازنمودگرایی و دوم، نظریه‌های مرتبه بالاتر‌‌[[8]].  بدین ترتیب که اگر پدیداری بودن تجربۀ دیدن را همان محتوای حالت بازنمودی بدانیم که از بازنمود بصری تشکیل شده است، قائل به بازنمودگرائی شده‌ایم، حال چنان که «تجربۀ پدیداری دیدن را به همان حالت ذهنی بازنمودی تحویل نبرده، بلکه حالت پدیداری بصری توسط حالات ذهنی در مرتبه ایی بالاتر مورد ملاحظه قرار بگیرد، قائل به بازنمود مرتبه بالاتر شده‌ایم»‌
(Carruthers, 2004:20). بر همین اساس، ابتدا به نظریه‌های مرتبه اول بازنمودی ذهن و سپس به بیان نظریه‌های مرتبه بالاتر خواهیم پرداخت. لازم به ذکر است که در این مقاله، منظور از بازنمودگرایی، بازنمودگرایی قوی و تقلیلی است.

 

نظریه بازنمودی ذهن مرتبه اول

مطابق نظر تای، درتسکی و لایکان تمام احساسات و تجربیات پدیداری دارای محتوای بازنمودی‌ هستند. درواقع، مشخصه پدیداری تجربه، مبتنی بر مجموعه‌ایی از حالات التفاتی یا بازنمودی است. قرائت قوی این نظریه مدعی است که ویژگی‌های پدیداری تجربه همان ویژگی‌های حالات بازنمودی است. دو نظریۀ شناخته شده بازنمودگرایی نظریۀ سیستمیک درتسکی و نظریۀ پانیک تای است.

درتسکی حالت بازنمودی را در ساختار سیستمیک]3[ توضیح می‌دهد. به‌نظر وی آنچه دلالت حالت بازنمودی را تعیین می‌کند مربوط به علت خارجی خاصی در نسبت با علت درونی ویژه‌ایی از سیستم بازنمودی است . یک حالت بازنمائی در یک کارکرد سیستمیک و بر اساس اکتساب و کالبیره شدن سیستم شناختی و انطباق با وضعیت های بیرونی به‌وجود می‌آید (Drtske, 1995). بنابراین، کالبیره‌‌ بودن سیستم‌های بازنمود ذهنی بدین معنا است که کیفیات ذهنی تجربه  بازنمودهای پدیداری مثل سرعت‌سنج یک اتومبیل، بیان روشن و مخصوصی از حالت سیستم شناختی است. این موضوع به نحوی دیگر در لایکان در نقش‌های کارکردی مطرح می‌شود (Lycan, 2007).

اما به‌نظر تای تجربیات آگاهانه وقوع متمایزی از محتوای التفاتی هستند که انتزاعی و غیرمفهومی می‌باشند. وی این نوع محتوای التفاتی را حالت پانیک]4[ نامید. بدین‌ترتیب که «مشخصه پدیداری [یک تجربه آگاهانه] یکی و همان با محتوایِ التفاتیِ غیرمفهومیِ ‌انتزاعیِ اعمال(آماده) شده است»(Tye, 1995:135). مطابق نظر تای جنبه اعمال) شده، دلالت بر مطابقتی دارد که بین حالت ذهنی بازنمودی و واقعیات خارجی به‌وجود می‌آید و آن را در نقش کارکردی در تناظر و هم‌خوانی علی در شرایط بهینه اعمال می‌کند و انتزاعیبودنمحتویات چنان است که اجازه نمی‌دهد هیچ شیءِ انضمامی‌ جزئی به این محتویات وارد شود، مگر تجربیات در همان معنای غیرانضمامی‌شان. به همین‌ترتیب، محتوای غیرانضمامی به نحوی به واقع‌گرایی تجربیات پدیداری و به‌ خصوص واقع‌گرایی رنگ تأکید می‌کند تا اساساً نیاز به شیء انضمامی ‌واقعی را طرد نماید و منظور از غیر مفهومی این است که چنین محتوایی فاقد هرگونه ساختار و اجزایی است (Tye, 1995)، به عبارت دیگر، چنین محتوایی بسیط است.

تای با ارائه تعریفی از حالات پانیکی عملاً ضابطه‌ایی را برای تمیز بازنمود طبیعی از بازنمود غیرطبیعی بدست می‌دهد. محتوای بازنمودی، مطابق حالات پانیک تعیین می‌شود و آنچه باعث تمایز میان تجربه‌های آگاهانه می‌شود ناشی از همین محتوای بازنمودی حالات پانیکی است. چون محتوای التفاتی باید همراه با جهت مطابقت حالات بازنمودی از شرایط صدق امور واقع باشد، بنابراین لازم است دو شرط را برآورده نماید: نخست، ویژگی F را بازنمایی کند و دوم اینکه]5(fine grained) [ باشد، یعنی دست کم به طریقی جنبه‌ایی از نحوۀ بازنمودش با F دارای معنای یکسان باشد. بدین‌ترتیب، یک حالت مغزی هنگامی‌ یک بازنمود درست و طبیعی از بازنمود قرمزیِ گل رز است که از تناظر علی[9] در شرایط بهینه به همخوانی علی[10] منجر شود. یعنی:«S، P را بازنمایی می‌کند اگر در شرایط بهینه شکل بگیرد، یعنی S مصداقی از x است، اگر و تنها اگر P و زیراP » (Tye, 1995: 101)، در صورتی‌که شرایط بهینه احراز نشود یک سوء بازنمود خواهیم داشت.

بازنمودگرایان برای دفاع از این نظریه، استدلال‌های متعددی مانند، استدلال واقعیت، استدلال به‌نظر رسیدن و استدلال شفافیت را ارائه کرده‌اند. استدلال شفافیت مستدل‌ترین استدلال بازنمودگرایی است و مدعی است آنچه از تجربه پدیداری کسب می‌کنیم به‌طور بی‌واسطه‌ائی بدان دسترسی داریم. اولین بار گلیبرت هرمان استدلال شفافیت را بدین شکل صورت‌بندی کرد: «ما اغلب از طریق حالات ادراکی اشیاء را می‌بیینم و حتی متوجه نمی‌شویم که در موقعیت ادراکی قرار داریم»(Harman, 1990). در این موقعیت اگر گفته شود به درخت یا هر چیز دیگر نگاه کن و تمام سعی خود را متوجه ویژگی‌های ذاتی تجربه بصری‌ات کن، در آن صورت درخواهیم یافت که تنها به ویژگی‌هایی توجه داشته‌ایم که بر ادراک حس بصری‌مان ظاهر شده‌اند. یعنی همان مشخصه پدیداری درخت. این استدلال به سایر احساس‌های بدنی، از جمله درد هم قابل تعمیم است. تقریر تای برای استدلال شفافیت تأکید بر بسیط بودن کیفیت تجربه پدیداری است (Tye, 1995).

 

نظریۀ مرتبه بالاتر آگاهی پدیداری

نظریه‌پردازان مرتبه بالاتر آگاهی معتقدند که آگاهی در دو سطح یا مرتبه از حالات ذهنی، قابل توضیح است و حالت مرتبه بالاتر، حالت ذهنی مرتبه پائین‌‌تر را به عنوان متعلق یا ابژه در بر می‌گیرد و نسبت بدان آگاه بوده و جنبه سوبژکتیو تجربۀ آگاهانه را تبیین می کند. مدافعین نظریۀ مرتبه بالاتر استدلال می‌کنند که نظریه مرتبه اول بازنمودی نمی‌تواند برخی از جنبه‌های آگاهی پدیداری را توجیه نماید. مستدل‌ترین استدلال آگاهی مرتبه بالاتر، استدلال از طریق وقوف می‌باشد. این استدلال به قرار زیر صورت‌بندی شده است:

(م1) یک حالت آگاه، حالتی است که شخص به بودن در آن حالت وقوف دارد.

(م2) از (م1) [معلوم می‌شود که چنین حالتی] دارای حیث التفاتی است، آنچه شخص از آن وقوف دارد متعلق التفاتیِ وقوف‌اش می‌باشد.

(م3) حیث التفاتی همان بازنمود است، یک چیز در صورتی متعلق التفاتی یک حالت است که آن را بازنمایی کند. بنابراین: 1) وقوف از یک حالت ذهنی، بازنمود آن حالت ذهنی است [3و2] و2) یک حالت وقوف، حالتی است که توسط دیگر حالات ذهنی بازنمایی شده باشد [1و4] و این ‌همان چیزی است که می‌خواستیم بدان برسیم
(Lycan, 1987: 76).

انواع نظریه‌های مرتبه بالاتر بسته به درک بازنمودگرایان از نحوی بازنمود کردن محتوای مرتبه پائین‌تر در دو رده اصلی از هم تفکیک می‌شوند: 1) نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر و2) نظریۀ مرتبه بالاتر ادراک. با اینکه نظریه مرتبه بالاتر متعددی مطرح شده است اما از میان تمامی این نظریه‌ها، نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر بالفعلِ دیوید روزنتال و نظریۀ مرتبه کروثرز قابل قبول‌تر و عمومی‌تر است.

 

1.3.3. نظریۀ مرتبه بالاتر ادراک

مطابق این نظریه آدمی ‌نه تنها دارای ویژگی‌های مرتبه اول ِغیرمفهومی و حسی         است، بلکه دارای ویژگی‌های مرتبه دوم ِغیرمفهومی و قیاسی از حالات مرتبه             اول ادراک است. از این‌رو مستلزم حس درونی است و مطابق نظریۀ مرتبه بالاتر      ادراک، نظریۀ حس درونی مدعی است که یک حالت ذهنی آگاهی پدیداری حالتی     است همراه با حالت التفاتی غیرمفهومی که توسط حس درونی مورد ملاحظه قرار می‌گیرد.

این نظریه میان ادراک پدیداری آگاهانه یک شیء قرمز و ادراک غیرآگاهانه همان شیء قرمز و یا فعالیت‌ سیستم‌های بینایی تمایز قائل می‌شود. بدین‌ معنا که در سیستم‌های بینایی آنچه توسط ادراک غیرآگاهانه به‌وجود می‌آید فاقد حالات قیاسی مرتبه بالاتر است یعنی آنها فاقد جنبه سوبژکتیو «قرمز به‌نظر رسیدن»هستند. درحالی که محتوای ادراکی مرتبه بالاتر توسط حس درونی برخی حالات ذهنی همراه با محتوای قیاسی را به‌وجود می‌آورد این محتویات مرتبه بالاتر جنبه‌های سوبژکتیو تجربۀ آگاهانه را شکل می‌دهند و احساس ناشی از این مجموعه حالات را می‌توانیم تجربۀ آگاهانه بنامیم.

در اعتراض به این مسئله درتسکی خاطرنشان کرد در نظریۀ حس درونی هیچ تمایز پدیدارشناسانه وجود ندارد و به‌نظر می‌رسد ادراک مرتبه بالاتر چیزی بیش از بازنمود مرتبه اول و استدلال شفافیت نیست (1995). این اعتراض به شکل مستدل‌تر بدین قرار است: اگر واقعاً اندام‌های حس درونی وجود داشته باشد، لازم است در کنار کارکرد صحیح، سوء بازنمود داشته باشیم. این نظریه نه تنها این موضوع را نشان نمی‌دهد، بلکه از تجربیات بیواسطه سخن به میان می‌آورد و عملاً چنین تمایزی را از میان برمی‌دارد.

 

نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر بالفعل

این نظریه توسط دیوید روزنتال مطرح شده است و می‌گوید: «حالت آگاهی پدیداری، نوع خاصی از محتوای التفاتیِ غیرمفهومی (قیاسی) است که متعلق تفکر مرتبه بالاتر را شکل می‌دهد و علت آن تفکری غیراستنباطی است» (2003). مطابق تعبیر وی، توجه به غیراستنباطی بودن بدین معنا است که کیفیت «بودن» در حالت پدیداری تنها نتیجه تفکری غیراستنباطی از حالت آگاهانه تجربه است که به طور بالفعل از متعلق تجربه حاصل می‌شود.

مطابق نظر روزنتال غیراستنباطی بودن منجر به آگاهی تفکر مرتبه بالاتر می‌شود. که در شکل‌گیری آن هیچ انگیزه‌ هشیارانه ایی نقش ایفا نمی‌کند و در دسترسی به تجربه پدیداری نیاز به وساطت مفاهیم و باورها ندارد.

یکی از نقاط قوت این نظریه، ارائه توضیح مناسبی برای تمیز ادراک آگاهانه و غیرآگاهانه است. وجود آگاهی به حالات تجربه کیفی توسط حالات مرتبه بالاتر، کیفیات ذهنی را به‌وجود می‌آورد و می‌تواند توضیح دهنده حالات مرتبه اول باشد. همچنین این نظریه امکان تعامل با الگوهای استدلالی برای پیش‌بینی و دست‌کاری تفکرات و باورها را مهیا می‌کند(Carruthers, 2003).

از خصایص مهم تفکرات مرتبه بالاتر خصیصه اظهاری و وقوعی[11] آنها است. مثلاً وقتی می‌گوییم احساس درد دارم، بدین معنا است که این احساسِ بالفعل بازنمود شده را می‌توانم اظهار نمایم. به‌رغم چنین مزایایی چند ایراد به این نظریه وارد است. به طور نمونه، لایکان استدلال کرد که تفکر بدون وجود وقوف قبلی نسبت به تجربه امکان ندارد، قرائت مشابه این اعتراض، توسط گلدمن چنین تقریر شد، داشتن تفکر مرتبه بالاتر به حالت ذهنی M نمی‌تواند ویژگی پدیدارشناختی آگاهانه حالت ذهنی M را تضمین کند. درواقع، چگونه می‌توان تجربه پدیداری توپ قرمز را در عین تجربه غیرآگاهانه توپ قرمز به انضمام تفکر مرتبه بالاتر بدست آورد؟ روزنتال در پاسخ به این اعتراض متذکر شد اکتساب و بکارگیری مفاهیم مرتبه بالاتر ما را به ویژگی پدیداری جدیدی منتقل می‌کند و این انتقال به مفهوم جدید منجر به ادراک آگاهی پدیداری می‌شود. به عبارت دیگر حضور تفکر مرتبه بالاتر درضمن چنین تغییری منجر به ایجاد ویژگی‌های پدیداری می‌شود.

نظریۀ تفکر مرتبه بالاتر استعدادی[12]

مطابق این نظریه حالات آگاهانه یک حالت ادراکی شامل دسترس‌پذیری برای تفکر مرتبه بالاتر است. دنت و کروثرز مدعی شدند حالت ذهنی به طور پدیداری آگاهانة نوع خاصی از محتوای غیرمفهومیِ ‌التفاتی(یا ثبت شده در حافظه)ِ قابل ‌دسترسی است که منجر به تفکرات مرتبه بالاتر (غیراستنتاجی) درباره خودش (یا درباره هر محتویاتی از حافظه ثبت شده) می‌‌شود.

برخلاف نظریۀ تفکر مرتبه بالاتر بالفعل، تفکرات مرتبه بالاتر ضرورتاً بالفعل نبوده، بلکه بالقوه می‌باشند و می‌تواند تجربه آگاهانه پدیداری مدرجی را به‌وجود آورد و درعین حال تمام این محتویات به‌طور هم زمان توسط تفکرات مرتبه بالاتر قابل دسترس هستند. خصوصاً چنین دسترس‌پذیری می‌تواند توسط توزیع فراگیری از بازنمودهای ادراکیِ سیستم‌های مفهومی‌ در مغز تلقی شود. این سیستم‌های مفهومی برای طراحی استنباط‌ها و استدلال‌ها و همچنین شکل‌دهی به حافظه‌ و طراحی باور مرتبه بالاتر مناسب هستند (Carruthers, 2003).

خصیصه دسترسی به حالت التفاتی تفکر مرتبه بالاتر چنین تبیین شده است: «محتوای بازنمودی یک حالت ذهنی بستگی به میزان توانایی سیستم‌هایی دارد که آن حالات را مصرف می‌کنند» (Millikan, 1984: 51). بدین‌ترتیب، بازنمودهای مرتبه بالاتر کاربردهای شناختی از مفاهیم انضمام یافته نظری از تجربه را به عنوان متعلق مرتبه بالاتر تفکر استعداد بکار می‌گیرد و باید جنبه پدیدارشناختی و سوبژکتیو تجربه را به‌وجود آورد. بدین قرار، هر تجربه‌ایی، بازنمودی است که یک بازنمود قیاسی از سبز و یک بازنمود قیاسی غیرمفهومی از سبز به‌نظر رسیدن را به وجود می‌آورد.

به‌رغم وجود مزایا و توانمندی‌های این نظریه چند اعتراض به این نظریه وارد شده است. روزنتال استدلال کرد این نظریه نمی‌تواند قرائتی از وقوف به حالات ذهنی آگاهانه باشد، زیرا حالات استعدادی، پذیرای تفکراتی است که ما را به چیزی آگاه نمی‌سازد(2005). اعتراض بعدی توسط رولندز و کریگل مطرح شد، آنان خاطر نشان کردند نظریۀ استعدادی مرتبه بالاتر تفکر نمی‌تواند ویژگی‌های پدیداری مقوله‌بندی تجربه را تبیین کند. چون مقوله‌بندی تجربه نیازمند تعین ویژگی‌ها و مفاهیم ذهنی التفاتی در تجربیات آگاهانه است که نظریه مرتبه بالاتر استعدادی فاقد آن است(Ibid).

 

اعتراضات به نظریۀ بازنمودی ذهن

یک اعتراض به نظریه بازنمودگرائی عمدتاً دربرگیرنده اثبات عدم این‌همانی ویا عدم هماهنگی مشخصه پدیداری با محتوای بازنمودی است. برای مثال، پیکاک و ندبلاک استدلال کردند که می‌توان مثال‌های نقضی ارائه کرد که در عین اینکه تجربیات بصری ‌همان محتویات بازنمودی‌اند، با این‌حال، به‌طور پدیداری متفاوت‌‌اند. این اعتراض  چنین صورت‌بندی شده است: «فرض کنید در یک تونل بسیار تاریک قرار دارید و در حال دیدن نورافکنی هستید، اگر یک چشمتان را ببندید و دیگری باز باشد شما مشخصه پدیداری متفاوتی در تجربه بصری‌تان خواهید داشت، با این‌حال، محتوای بازنمایی همچنان ثابت خواهد ماند»(Black, 1990)، درحالی‌که این موارد و ویژگی‌ها همچنان بازنمایی خواهد شد.

اما اعتراض اصلی به نظریه‌های بازنمودگرایی را می توان در قالب آزمون فکری «زمین معکوس» و «طیف‌ معکوس» صورت‌بندی کرد. همان طورکه قبلاً اشاره شد، نظریه بازنمودی ذهن وقوع متمایزی از محتوای حالات بازنمودی هستند. درواقع، اولاً اگر دو وقوع یکسان از محتوای حالت بازنمودی داشته باشیم باید دو وقوع یکسان از محتوای پدیداری داشته باشیم و ثانیاً؛ اگر وقوع متمایزی از تجربه پدیداری داشته باشیم باید ناشی از وقوع متمایزی از محتوای حالات بازنمودی باشد. آزمون فکری طیف ‌معکوس کفایت شرط اول و آزمون زمین ‌‌معکوس کفایت شرط دوم را به چالش می‌کشد. رد هریک از شروط برای عدم کفایت نظریۀ بازنمودگرایی قوی کافی است.

اما مهم‌ترین اعتراض به نظریه مرتبه بالاتر دوری بودن[13] آن است. بدین معنا که اگر تعریف نظریه مرتبه بالاتر تفکر را درنظر بگیریم آگاهی چیزی جز نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر نیست، اما خود نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر چیزی جز حالات آگاهانه ذهنی که از نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر تشکیل شده باشد، نیست و در ضمن خود آن باید از یک نظریۀ مرتبه بالاتر تفکر دیگر تشکیل شده باشد و همچنین تا بی‌نهایت (Gennaro, 2004). ایراد جدی‌تر مربوط به نحوۀ رابطه بین حالات ذهنی مرتبه پائین‌‌تر و مرتبه بالاتر است که توسط برن و لوین مطرح شد. نظریۀ مرتبه بالاتر چطور می‌تواند سوء بازنمود حالات ذهنی مرتبه پائین‌‌تر را توضیح دهد؟ با اینکه مدافعین این نظریه مدعی شدند این نسبت توسط رابطه بازنمودی مرتبه بالاتر از مرتبه پائین‌تر به عنوان متعلق تجربه شکل می‌گیرد و ماحصل آن تجربۀ آگاهانه قرمزی است، همچنان با این چالش همراه است که حالات مرتبه بالاتر هیچ نقشی در تعیین مشخصه کیفی تجربه نخواهند داشت. همچنین وقتی نظریۀ مرتبه بالاتر، کارکرد درستی داشته باشد محتوای یک حالت ذهنی وقوعی محتوای تفکر مرتبه بالاتر و از آنجا محتوای آگاهی را شکل می‌دهد درحالی که این غیرممکن است، چون محتوای تفکرات مرتبه بالاتر تهی یا سوءبازنمود است. در چنین مواردی من ‌باید از درد زانویم آگاه باشم حال آنکه درواقعیت، من دردی را در لگن پایم دارم یا اصلاً ممکن است دردی در اندام خیالی‌ام داشته باشم (, 2010 Droege).

 

مسئلۀ دشوار و شکاف تبیینی همچون دو آزمون فیصله بخش

منظور از آزمون‌های فیصله‌بخش، آزمون‌های قطعی و تعیین‌کننده‌ایی هستند که همچون ملاک‌های موفقیت نظریه‌ها عمل می کنند و اگر نظریه‌ایی بتواند از چنین آزمون‌هایی سربلند بیرون آید، موفقیت خود را به اثبات رسانده است. درواقع، کفایت تبیینی نظریه‌های بازنمودی در یک سطح دشوارتر به تبیین این دسته مسائل و چالش‌ها مربوط می‌شود. یعنی مسائلی که جنبه‌های هستی‌شناسانه و معرفت‌شناسانه این نظریه‌ را مورد توجه قرار می‌دهند.

اتفاقاً منتقدین این نظریات انتظار دارند نظریۀ بازنمودی ذهن بتواند کفایت تبیینی‌ در برابر این‌گونه مسائل از خود نشان دهد. در آن صورت منتقدین خواهند پذیرفت که آگاهی پدیداری قابل تقلیل به ویژگی‌های بازنمودی و حالات التفاتی است. همان‌طور که قبلاً ملاحظه شد نظریه بازنمودی ذهن در مواجه با مسئله آگاهی پدیداری و تجربیات کیفی به چالش‌ مسئله شکاف تبیینی مبتلا است و این دشواری به همان نسبت در مسئلۀ دشوار آگاهی و مسئله استدلال معرفت نیز قابل طرح می‌باشد

اساساً مسئله شکاف تبیینی در ارتباط با نظریه این‌ همانی[14] است. ایده اصلی نظریه این همانی این است که هر حالت ذهنی مانند تجربه درد با حالت فیزیکی مانند تحریک فیبر C این همان است. همین مسئله درباره نظریه‌های بازنمودی، چنین مطرح می‌شود: چگونه می‌توان از تحریک فیزیکی فیبرهای مغزی که منجر به حالات بازنمودی می‌شود حالات پدیداری یک تجربه آگاهانه را تبیین کرد؟ درواقع این مسئله به این موضوع می‌پردازد که چرا می‌توانیم حالات بازنمودی والتفاتی را مبنای تجربه پدیداری قرار دهیم؟ به‌نظر می‌رسد چنین سؤالاتی جواب ندارد.

اولین بار ارنست نیگل در مقاله «خفاش بودن به چه می‌ماند؟» متذکر شکاف تبیینی بین مطالعات علمی ‌مغز خفاش و فهم تجربه پدیداری خفاش بودن شد. جوزف لوین علت بروز شکاف تبیینی را بسیط بودن یا فقدان هرگونه ساختار در ویژگی‌های پدیداری دانست. چون اگر تجربه درد، دارای ساختاری باشد، در آن صورت وجوه مختلف آن می‌تواند با ساختار ویژگی مغز مرتبط باشد و تبیین مناسبی را در اختیار قرار دهد، اما چون ویژگی‌های پدیداری فاقد هرگونه ساختاری است، بنابراین فاقد هرگونه توان توضیحی است، با اینکه می‌دانیم دردناکی با حالت مغزی B همبسته عصبی دارد، مشکلات پیش‌گفته نشان می‌دهد که باید در مدعای فیزیکالیسم مبنی براینکه ویژگی‌های غیرپایه، مانند ویژگی‌های ذهنی و روان‌شناختی همبسته عصبی با ویژگی‌های فیزیکی دارند، تجدید نظر کنیم.

مسئله دوم، مسئله دشوار آگاهی است. مسئلۀ دشوار آگاهی به این سؤال می‌پردازد که چگونه و چرا سیستم فیزیکی می‌تواند منجر به تجربه آگاهانه شود؟ همین سوال درباره حالات بازنمودی در نسبت با حالات پدیداری بدین قرار قابل طرح است. چرا حالات بازنمودی می‌تواند منجر به تجربه آگاهانه شود؟ مطابق نظر چالمرز هنگامی که اندام‌های حسی، چیزی را احساس می‌کنند سیستم‌های شناختی در حال فعالیت عینی و فیزیکی بوده، همزمان در ما یک جنبه یا احساس سوبژکتیو به‌وجود می‌آورد. این جنبه سوبژکتیو، کیفیت تجربه نمودن یک ارگانیسم آگاه است و این سؤال را مطرح می‌کند که «چرا سیستم فیزیکی می‌تواند منجر به تجربه آگاهانه شود؟» (1996:21-22 - Chalmers, 1995). به‌نظر وی با اینکه توافق گسترده‌ایی مبنی بر اینکه تجربه از پایه فیزیکی به‌وجود می‌آید، اما هیچ تبیینی از چرا و چگونگی ظهور تجربه از ارگانیسم شناختی نداریم. به‌نظر چالمرز تمامی تلاش‌های مرتبط با مسئله آگاهی در چارچوب علوم‌شناختی و عصب‌پژوهی به تبیین کارکردی از نوع مسئله آسان توفیق یافته است و راه حلی برای مسئله دشوار آگاهی ندارد. وی یادآور شد تمام راهبردهای مسئله دشوار آگاهی به دلایل نظام‌مندی با شکست مواجه است (Ibid).

 

نتیجه‌

گاهی اوقات واقعیاتی داریم که به رغم داشتن قوانین عللی، ساختارها و کارکردهای مشخص عصب‌شناختی ، هیچ دلیل متقنی از ارتباط علِّی بین آنها و مسائل مطرح شده نداریم ولی براساس شواهد و بینه‌هایی که در دست داریم تصور می‌کنیم این دسته قوانین پایه، باید بخشی یا تمام این واقعیات را توضیح دهند. به‌نظر می‌رسد موضوع آگاهی پدیداری از منظر نظریه‌های بازنمودی چنین وضعیتی دارد. بدین معنا که آگاهی پدیداری در عین اینکه آشناترین تجربۀ روزانه ما هستند، اموری مشاهده ناپذیر هستند و با وجود داشتن مفاهیم عینی و فیزیکی از نظریه‌های بازنمودی همچنان مطمئن نیستیم که شبکه مفهومی‌ا‌مان را آن چنان شکل داده باشیم که دقیقاً بتواند تمامی جنبه‌های آگاهی پدیداری و یا برخی از مسائل مربوط به آن را تماماً توضیح دهد.

به همین دلیل رواست بپذیریم که یک نظریۀ قابل قبول درباب آگاهی باید داستانی دربارة اینکه آگاهی چیست و چگونه به‌وجود می‌آید، ارائه نماید و اگر این بیان را معیاری ابزارانگارانه و برساخت‌گرایانه بدانیم می‌توانیم آن را آزمونی فیصله بخش برای موفقیت نظریه‌های بازنمودی ذهن تلقی نماییم. در نتیجه تمامی نظریه‌های مرتبط با آگاهی و از جمله نظریه‌های بازنمودی ذهن در چارچوب نظریه‌های برساخت­گرایانه قابل طرح هستند و در این چارچوب هرگز نباید ادعای تقریب به حقیقت و به اعتبار دیگر، مدعی داشتن صدق و کذب شد. بلکه این نظریه‌ها و از جمله نظریه بازنمود ذهنی صرفاً باید کفایت تبیینی‌ا‌شان را برای حل مسائل آگاهی نشان دهند.

با این معیار نظریه‌های بازنمودی ذهن با اینکه چگونگی و مکانیزم‌های حالات آگاهانه را بدست می‌دهد و در توضیح برخی مسائل مانند موضوع کور‌بینی و فراکوربینی موفق عمل می‌کند، لیکن موفقیت چنین رویکردی وابسته بدین است که کفایت تبیینی، کفایتی جامع در تمامی مسائل مطرح شده درباره آگاهی پدیداری باشد. اما همان‌طور که ملاحظه شد این نظریه نمی‌تواند در حل برخی مسائل آگاهی پدیداری و از جمله مسئله دشوار آگاهی و شکاف تبیینی سربلند بیرون آید.

اما از جنبه روش‌شناختی این نظریه باید در چارچوب نظری، بر ساختی مناسب جهت تبیین رضایت بخش از مسئله آگاهی پدیداری بدست دهد. به‌نظر می‌رسد بازنمودگرایان در تدارک چارچوب مفهومی و نظری در یک ساخت منسجم و هم‌گرا توفیقی نیافته‌اند و تلاش آنها منجر به قرائت‌های واحدی نشده است و حتی هم‌پوشانی و هم‌افزائی در این موضوع دیده نمی‌شود. به‌طورنمونه، آنها تفاسیر متنوعی از ماهیت محتوای بازنمودی برای مشخصۀ پدیداری تجربۀ آگاهانه و معیارهای متفاوتی جهت تمیز طبیعی بودن بازنمود ذهنی تجربیات کیفی ارائه می‌دهند. همان‌طور که ملاحظه می‌شود این نظریه با چالش‌های معرفت‌شناختی بسیاری روبرو است. عدم کفایت تبیینی برخی مسائل مانند، مسئله دشوار و شکاف تبینی نشان می‌دهد این نظریه پاسخ مناسبی برای آنها ندارد و عدم انسجام نظام معرفتی دست‌کم با رویکرد طبیعت‌گرائی‌ برساختی نشان می‌دهد که این نظریه راهی طولانی برای برطرف کردن چالش‌ها و اعتراضات در مورد مسئله آگاهی پدیداری پیش‌رو دارد.



[1]. phenomenal consciousness

[2]. representational theories

[3]. conscious experience

[4]. the problem of perspectival subjectivity

[5]. constructive naturalism

[6]. instrumental approach

[7]. first-order theories (Representationalism)

[8]. higher-order theories

[9]. causal covaration                                                                            

[10]. causal corelation

[11]. assertonic and occurent

[12]. dispositional HOT theory

[13]. circularity

[14]. Identity of theory

- کرافت، ایان ریونر(1387)، یک راهنمای مقدماتی به فلسفه ذهن،‌ ترجمه حسین شیخ رضایی، انتشارات صراط.
- مسلین، کیت(1388)، درآمدی به فلسفه ذهن،‌ ترجمه مهدی ذاکری، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی.
 
-   Block, Ned (1990), “Reverted Earth”, in Consciousness, Function, and Representation Collected Papers,MIT Press (PP: 533-570).
-   _______ (1995), “Concepts of Consciousness”, in Philosophy of mind: classical and contemporary readings, David J. Chalmer(Ed.), Oxford University Press, 2002.
-   Carruthers, Peter (2000), Phenomenal Consciousness A naturalistic theory, Cambridge University Press.
-   __________(2003) , “Higher-Order Theories of Consciousness”, The Stanford Encyclopedia of Philosophy, zalta(Ed), URL= <http://www.plato.stanford.edu/ entries/consciousness-higher/>
-   __________(2004), “HOP over FOR, HOT theory”,in Higher-Order Theories of Consciousness An Anthology, Rocco J. Gennaro(ed), John Benjamins Publishing Company.
-   Chalmers, D(1996) The Conscious Mind-In Search of a Theory of Consciousness Experience, Oxford University Press.
-   ___________(1995), “Facing up to the problem of consciousness”, in Philosophy of Mind A Guide and Anthology, John Heil(Ed), Oxford University Press.
-   _______(2006b), “The Representational Character of Experience.” In B. Leiter (ed), The Future for Philosophy, Oxford University Press.
-   Cummins, Robert (1991), Meaning and Mental Representation, MIT Press.
-   Dretske, Fred (1995), Naturalizing the Mind, MIT Press.
-   Flanagan, Owen (1992), Consciousness Reconsidered,MIT press, 1992.
-   Harman, Gilbert (1990),”The intrinsic quality of experience”, ”, in Philosophy of Mind A Guide and Anthology, John Heil(Ed)(PP: 641-656)
-   Levine, Joseph (1983), “Materialism and Qualia: The Explanatory Gap,” Pacific Philo-sophical Quarterly (PP: 354–61).
-   Lycan, William (1987), consciousness, Bradford Books.
-   _________(1996), Consciousness and Experience, The MIT Press.
-   __________(2007), “Representational Theories of Consciousness”, in SEP site. URL= <http://plato.stanford.edu/entries/consciousness-representational>,
-   Millikan, R.,(1984), Language, Thought, and Other Biological Categories, MIT Press.
-   Nagel, Thomas (1974), "What Is It Like to Be a Bat?",Philosophical Review 83: (PP:435-450).
-   Peacocke, Chirs (1983), sense and content,Oxford university press.
-   Pitt,David(2004),“Mental Representation, zalta(ed),in URL=<http://plato. stanford. edu/entries/ mental- representation/>.
-   Rosenthal ,David (1993), "Multiple Drafts and Higher-Order Thoughts",in Philosophy and Phenomenological Research, LIII, 4 (PP: 911-918).
-   ________ (2004), “Varieties of higher-order theory”, in Gennaro R.j(ed.), 2004.