Document Type : Research Paper
Authors
1 Professor of Persian Language & Literature in Tehran University
2 phd Student in Persian Language & Literature in Tehran University
Abstract
Human beings as a Percipient creature always deals with “understanding” and every action and reaction of him is accompanied with understanding. From early times, this permanent and significant feature of understanding has made the scholars to investigate the structure and methods for achieving a valid understanding. Augustine as a Christian impressive saint in early middle age and Rumi as a mystic and Moslem scholar at the late part of this period are examples of such scholars. One of the principles of their existential hermeneutics is believing in the impact of existential factors in understanding. These two scholars do not separate the Communicating vessels of understanding domain from emotional and voluntary domain. The motto” Credo ut intelligam” of Augustine which is equivalent with “the faith is the same as discrimination and understanding” of Rumi, indicates the common ideas of these two thinkers.
To confirm this motto, the philosophical common basis of this theory is discussed and then has been tried to discuss the Rumi’s view based on necessity of cognation between subject and object. Finally tried to claim that misunderstanding of Augustinian’s motto is the product of factors such as the difference between the point of view and ignoring the degrees or levels of faith and understanding in two forms: interreligious and out of religion.Therefore, by introducing three degrees of faith and two domains of understanding and knowing their relationship as dialectic, I have triedto explain and eliminate these misunderstandings.
Keywords
مقدمه
ایمان، همان تمیز و ادراک است. (مولوی، 1384، فیه مافیه: 101)
وقتیکه از تأثیر عواملی چون ایمان، باور و فضایل با برچسب عوامل غیرمعرفتی دخیل در فهم سخن میگوییم به عبارتی به تفکیکی اشاره میکنیم که بین مسائل معرفتی و غیرمعرفتی شده است، یعنی فهم را جدای از پیشینۀ آن و منجمله مسائلی چون ایمان و اعتقادات و علایق و نفرتها در نظر گرفتهاند و این یعنی، باقی ماندن تأثیر دیدگاهی که پس از دِکارت (1596-1650 م) در عصر روشنگری (Enlightenment) رواج یافت. در دیدگاه سنّتیِ قبل از دکارت و منجمله در روزگار آگوستین و پس از او در روزگار مولانا، هنوز بین عاقل و معقول تفکیکی قائل نشدهاند و بهعبارتیدیگر، هنوز شکاف سوژه و ابژۀ عصر جدید ایجاد نشده است.
در مابعدالطبیعۀ قرونوسطی، «مبحثِ اوصافِ وجودیِ موجود» یا ترانسِندِنتالیا (Transcendentalia) شبیه حالتِ همان ماهیانی است که خود درون آبند و پرسپرسان، از ماهیّت و کجا بودن آب میپرسند. در این دیدگاه، «شناخت بهعنوان مؤلّفهای از خودِ وجود تلقی میشود و نه رفتاری از سوژه. درواقع اینگونه دخیل بودن شناخت در وجود، شرطِ لازم اندیشۀ عهد باستان و قرونوسطی است.»(بهشتی، 1390، جلسۀ 30) در هرمنوتیک فلسفی معاصر، این مبحث راهنمای گادامِر میشود؛ او در کتاب حقیقت و روش از «رخداد فهم» بهعنوان یک بازی (Play) یاد میکند که هر یک از عناصرِ بازی در آن، نقشی به عهده دارند و همانگونه که بدون بازیگر، بازی، بازی نمیشود بدون بازی و قواعد آنهم، بازی ممکن نیست. (Gadamer,2004:102)
علاوه بر تأثیر گوناگون انحای وجود بر فهم، انسان هم بهعنوان نخبۀ وجود، دارای حیطههای گوناگون وجودی است که بر فهم یا حیطۀ شناخت او تأثیر میگذارند. باور به تأثیر این عواملِ وجودی در فهم، در اندیشۀ آگوستین بهعنوان یکی از آبای نخستین کلیسا که در طلیعۀ ورود به قرونوسطی میزید، تحتِ لوایِ آموزۀِ مشهورِ «ایمان میآورم تا بفهمم» نمود یافته است.
از حیث پیشینۀ تحقیق در این باب و در خصوص آگوستین، هم در فارسی و هم غیر آن، تحقیقاتی انجامشده است. راهنمای نخستین من مقالۀ «آموزۀ ایمان میآورم تا بفهمم، تجلّیِ عقلگراییِِ ارادهگرایانۀ آگوستینی» از دکتر پور سینا بوده، لیکن در باب تبیین ریشههای این موضوع و در خصوص وجود این اندیشه در مولانا، کاری انجامنشده است و در کل در باب اندیشۀ هرمنوتیکی مولانا کار زیادی نشده و نویسندۀ این سطور چند سالیست که هم در پایاننامۀ کارشناسی ارشد و هم در رسالۀ دکتری خود، وارد این عرصه شده است.[1]
مولانای مسلمان و عارف، همچون سلفِ خود، آگوستینِ مسیحی و قدّیس، بهعنوان فرزندان زمانۀ اتّحادِ عاقل و معقول بر این باورست که اوصافِ وجودیِ موجود و منجمله آدمی بهعنوان نخبۀ وجود، جدای از اندیشۀ او نیست و ایمان، امید، باور و فضایل و رذایل اخلاقی از عوامل تأثیرگذار بر فهم اوست و نمیتوان بین این پیش داشتها و فهم، شکافی ایجاد کرد و از این راه به فهمِ بهاصطلاح ناب رسید.
این مقاله، پژوهشی تطبیقی و میانرشتهای محسوب میشود که بین فرهنگ اسلامیِ شرقی و فرهنگ مسیحیِ غرب پُل میزند و نشان میدهد که حقیقت، گوهریست که همگان در پی آنند و تبعاً هرکسی به میزانِ مجاهده و تلاشش به بخشی از حقیقت و به سبیلی از سُبُل آن، راه مییابد. بخشی از این مجاهدات شامل کسب ویژگیهایی است که مولانا از آن با عنوان «همسنخی با موضوع فهم» یاد میکند. در باب ضرورت چنین تحقیقاتی میتوان گفت که علاوه بر بُعد تخصّصی در شناخت بیشتر اندیشههای مولانا و آگوستین، از حیث پرداختن به هرمنوتیک، وارد حوزۀ نقد ادبی میشود و از سویی با کشفِ قواعدِ هرمنوتیکِ مولانا و آگوستین، اولاً به غنای مبحث هرمنوتیکِ تاریخی و بینام، یاری میرساند و ثانیاً به نظر میرسد که «رسیدن به قواعد هرمنوتیک هر شخص بهمثابۀ نفوذ به نرمافزار اندیشهسازی او محسوب شود»(رضا دوست، 1393: 5) و این یعنی شناخت مراکز معنای متن مولانا و آگوستین. علاوه بر این، حقیقت، محصول گفتگوی دو اندیشه و زادۀ ثالثِ این روندِ دوسویه است و در این میان ما تلاش میکنیم تا بر اساس پرسشها و افقهای معاصرمان بین اندیشههای مولانا و آگوستین، چنین گفتگویی را برقرار سازیم. دراینبین حرکت ما بر حولِ محورِ این سؤالات خواهد بود: 1- آیا آموزۀ «ایمان میآورم تا بفهمم» آگوستینی با «ایمان، همان تمیز و ادراک است» مولانا همنوایی دارد و اگر چنین است این اشتراک اندیشه بر چه پایههایی استوار است؟ 2- چگونه میتوان با استفاده از این همنوایی، اختلاف فهمهای گوناگون از این آموزه را تقلیل داد و آن را نزد افراد بیشتری پذیرفتنی و مقبول ساخت؟
شاید سخنگفتن از تأثیر ایمان و باور یا بیایمانی و کفر و رذایل و فضایل بر فهم در زمانۀ پیشرفت علوم و فنون، در بادیِ نظر سؤالبرانگیز باشد و کسانی پیدا شوند که با نگاهِ بروندینی به فهم بپرسند که بسیاری از ملل نه انسانهایی مؤمن و نه صاحبِفضایلند امّا در بسیاری از عرصهها خوب میفهمند و صاحبنظرند، بنابراین مطرحکردن تأثیرِ ایمان بر فهم، محلّی از اعراب ندارد و یا با نگاه دروندینی به فهم بگویند اگر قرار است نخست به خدا ایمان بیاوریم و بعد آن را بفهمیم آیا گرفتار تناقض نشدهایم؟ اصلاً چطور ممکن است بدونِ فهم چیزی به آن ایمان آورد؟! جهت روشن شدن سؤالاتی ازایندست لازم است مقدماتی را پیشِ چشم داشته باشیم.
تاکنون و در اولین گام، از تقسیمبندی دوگانهای یادکردهایم که دو رویکردِ متفاوت به فهم دارد: یکی رویکرد روشی و سلطهگر نسبت به موضوع شناسایی که همان شیوۀ دکارتی است و دیگری شیوۀ وجودی و مشارکتجو. در این میان آگوستین و مولانا تبعاً در دستۀ دوم قرار دارند. مولانا در این باب، یعنی تأثیر وجود و حیطههای مختلف وجودی انسان بر فهم، اصطلاح خاصی به کار میبرد که به لحاظ راهگشایی این اصطلاح در کار ما، شرح آن را در سرفصلی مجزّا پی خواهیم گرفت:
چنبرۀ وجودی و تأثیر حیطههای آن بر فهم
چنبر یا چنبره چوبیست که در هنگام تَری دو سر آن را به هم رساندهاند و شکلی دایرهوار از آن ساختهاند. مولانا وجود آدمی و حیطههای گوناگون آن به همراه لایهها و نیروهای مختلف درون آدمی را که به قول او نُهصد لایه است و غرقهگاه صدها «تو»ی ظاهری، به قلزمی بینهایت و پایان تشبیه میکند:
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق! |
|
بل که گردونی و دریای عمیق |
تمامی این کثرات وجودی، وحدتی را شکل میدهند به نام چنبرۀ وجودی انسان که فهم از معبر این چنبره و از پشت این عینک وجودی رخ میدهد؛ بر این اساس مولانا برآیندِ وجودِ شخص را مؤثر بر فهم میبیند. او در دفتر نخست مثنوی چنین میآورد: «در بیان آنکه جنبیدن هرکسی ازآنجاکه وى است، هر کس را از چنبرۀ وجود خود بیند؛ تابۀ کبود، آفتاب را کبود نماید و سرخ، سرخ نماید. چون تابهها از رنگها بیرون آید، سپید شود، از همۀ تابههای دیگر او راستگوتر باشد، و امام باشد.»(مولوی، 1384، دفتر 1: 202) بهعبارتیدیگر«در هر که تو از دیدۀ بد مینگری / از چنبرۀ وجود خود مینگری» و پایۀ کژ، کژ افکند سایه.»(همان، دفتر5: 97)
چه آگوستین و چه نهصد سال بعد از او مولانا وقتی سخن از حیطههای وجودی و لایههای درون آدمی میگویند، گرفتار حیرت و اعجابی فراوانند ولی به نظر میرسد که نحوۀ کارکَرد این لایهها به شکل روشمندی برایشان روشن نیست. امروزه باوجود پیشرفت علم ما با دقّت بیشتر و به شکلی نظاممندتری میتوانیم از این حیطهها سخن بگوییم و البتّه این روشنی و نظامداری به معنای روشنی و حلّ کامل این معضل نیست. بهعنوانمثال در یک دستهبندی، روانشناسان جدید، نفس آدمی را شامل حیطههای سهگانۀ: معرفتی (Cognitive)، ارادی (Conative) و احساسی (Emotive) میدانند که بر همدیگر اثر میگذارد. بر این اساس شناختن یا نشناختن یکچیز میتواند در عشق یا نفرت ما از آن پدیده موثّر باشد و یا برعکس، عشق و دوست داشتن ما میتواند باعث شناخت، و بیزاریمان باعث بیمیلی و عدم شناختمان از آن موضوع باشد. از سویی، چیزی را که به ارادۀ ما درآید تبعاً شناخت و دوستداشتنش هم آسانتر خواهد بود و تبعاً چیزی را بیشتر دوست خواهیم داشت که بشناسیمش و ارادهاش کنیم. موارد مذکور همگی مثالهایی از تأثیر متقابل حیطههای سهگانۀ معرفتی، ارادی و احساسی است. ایمان در آموزۀ «ایمان میآورم تا بفهمم» یا «ایمآنهمان تمییز و ادراک است» نیز در ارتباط با این سه حیطه است که در ادامه به ذکر مراتب سهگانۀ ایمان و ارتباطش با هر یک از این حیطهها خواهیم پرداخت.
مراتب سهگانۀ ایمان و نحوۀ تعامل آن با حیطههای وجودی انسان
در بررسی آثاری با موضوع ارتباط ایمان و فهم و در باب تقدّم و تأخّر این دو، شاهد اختلاف فهمی هستیم که از قدیم تا امروز ادامه داشته است. نخستین اختلاف یا تشکیک از آنِ خود آگوستین است:
«بار خدایا! رخصت ده تا بدانم و بفهمم که آیا انسان باید در وهلۀ اوّل از تو طلب یاری کند یا اینکه به ستایشت مشغول شود؛ آیا برای آنکه بتواند تو را به یاری خویش بخواند، نخست باید به معرفت تو نائل آید؟ اگر تو را نشناسد چگونه میتواند دست به دعا بردارد؟ در آن صورت، ایبسا که به نام استعانت از تو، از دیگری مدد بجوید. آیا انسان در حین نیایش باید به تو معرفت یابد؟ آدمیان چگونه به خداوند پناه آورند، درحالیکه به او ایمان نیاوردهاند؟ و چگونه به او ایمان آورند درحالیکه دربارۀ او از هیچ واعظی کلامی نشنیدهاند؟"(آگوستین،1387: 47)
دیگران نیز از این تشکیک آگوستینی مبرّا نیستند؛ یکی با توقّعِ تأثیرِ آموزۀ آگوستینی در فهم به معنایِ عام و بروندینیِِ آن میگوید: چه کسی گفته ایمان باعث فهم است؟ درحالیکه با بیایمانی هم میشود به فهم رسید و مردمانی را مثال میزند که علیرغم نداشتن ایمان، بهمراتب بالای علم و فنآوری رسیدهاند. دیگری با نظرگاه دروندینی به فهم، پیششرط ایمان را برای آن، تناقضی آشکار مینامد و آن دیگری در دفاع از سنگینی کفۀ فهم در این آموزه میگوید: درست است که آگوستین در عبارت «ایمان میآورم تا بفهمم» باایمان آغاز کرده ولی باید دقّت کرد که هدفِ غایی او رسیدن به فهم است و ایمان صِرفاً ابزار آن است.[2] در این اختلافِ تعابیر که زادۀ نگاههایِ مختلف و از منظرهای متفاوت است و «داستان فیل در خانۀ تاریک» مثنوی را تداعی میکند، برخی بر اهمیّت و ارجحیّت ایمان نزد آگوستین تأکیددارند و برخی بر اهمیّت و اولویّتِ فهم و گروهی هم از اساس، منکر درستی این آموزهاند.
به نظر میرسد در اینجا، هرکدام از طرفین، بر معنایی و یا مراتبی از ایمان و یا فهم نظر دارد و فهم خود را از آموزۀ آگوستینی، بر این اساس اخذ میکند. در خلال مباحث آگوستین و مولانا در این باب حداقل میتوان سه کاربرد یا سه مرتبۀ ایمان را نزد ایشان تشخیص داد. ما در ادامه با طرح این سه مرتبه و ایجاد همنوایی بین این دو اندیشمند و کاوِِش بنیانها و سرچشمههای تفکّراتشان در این باب، امید داریم پرتوی بر این آموزه و زوایای پنهان آن بیفکنیم و آن را در روشنایی بیشتری نظاره کنیم:
1. ایمان در مرتبۀ باور قلبی
ایمان به معنای باور قلبی و در شروع کار، باوری اولیه در حدّ نداشتنِ لَجاج با موضوعِ فهم که کارکَرد آن در فهم، یادآور مبحثِ «پیشیابی» در هرمنوتیک گادامر است. ما همیشه در مواجهه با یک موضوع میتوانیم دو حالت در قبال آن داشته باشیم: یا اینکه با گشودگی (Openness) و حتّی رغبت به موضوع بنگریم و یا با دیدۀ انکار و ردّ آن. آگوستین خود اگر از مادری مؤمن برخوردار نمیبود و اندک علاقه و باوری در حدّ گشودگی نسبت به موضوع به مسیحیت نمیداشت، آن را بهعنوان یکی از گزینههای موردعلاقه برای تحقیق دینیش انتخاب نمیکرد. از حیث ارزشمندی و در مقایسۀ ایمان و عقل، این مرتبه از ایمان، مرتبهای نخستین و مادونِ عقل بهحساب میآید.
در این مرتبه از ایمان، کارکَرد و تأثیر حیطههای سهگانۀ معرفتی، ارادی و احساسی نقش زیادی دارد. هم آگوستین و هم مولانا در این باب به تأمّل پرداختهاند. مولانا معتقد است که دانش پیشین ما که از اندوختههای حیطۀ معرفتیست، در علم و فهم جدید و همچنین حبّ و بغض ما (حیطۀ احساسات) تأثیر متقابل دارد. ما با حذف تمام عَقَبههای پشت سر و به قول دِکارت با رسیدن به نقطۀ صفر اندیشه، نهتنها به فهم ناب نمیرسیم بلکه دیگر چیزی نخواهیم فهمید، چون پایۀ اندیشۀ ما پیش فهمهای قبلی است و با ذهن خالی هیچ فهمی ممکن نمیشود:
هم سؤال از علم خیزد هم جواب |
|
همچنان که خار و گُل از خاک و آب |
حدیثی که تحت عنوان: «حُبُّکَ الشَیءُ یَعمی وَ یُصِم» در مسند احمدبن حنبل ذکرشده نیز مبیّن شکل افراطی تأثیر امیال و عواطف بر فهم است:
در وجود تو شوم من مُنعدم |
|
چون محبم، حُبّ یُعمی و یُصِمّ (مثنوی، دفتر نخست، بیت: 2657) |
مولانا در فیه ما فیه مثال غذای جسمی و روحی را برای فهم این موضوع میزند. غذای جسمی را بهزور و بدون اشتها هم میشود خورد اما غذای فکری چنین نیست:
«شمارا اگر این سخن مکرّر مینماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکردهاید پس لازم شد ما را هرروز این گفتن، همچنانک معلّمی بود، کودکی سه ماه پیش او بود از «الف چیزی ندارد» نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمیکنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمیگذرد. او را پیش خواند و گفت بگو: «الف چیزی ندارد» گفت: «چیزی ندارد»؛ «الف» نمیتوانست گفتن. معلم گفت حال اینست که میبینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سَبَقِ نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه ربّ العالمین. گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند، جهت آن گفته میشود الحمدللّه. این نان و نعمت بنان و نعمت دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بیاشتها چندانکِ خواهی بزور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو میآید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه، بخلاف این، نعمت الهی که حکمت است نعمتیست زنده، تا اشتها داری و رغبت تمام مینمایی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل نماند او را بزور نتوان خوردن وکشیدن، او روی در چادر کشد و روی بتو ننماید.»( مولوی،1384: 102)
آگوستین هم در کتاب در باب تثلیث، مانند مولانا «تحقیق و پژوهش را محصول میل و ارادۀ ما برای یافتن میداند.»: « For inquiry is the desire of finding » (Augustine, 1871-1876, V: VII:239) او بهصراحت میگوید: «آیا اگر کسی نخواهد، باور میآورد یا اگر آن را اراده کرده باشد، باور نمیآورد؟! درواقع چنین چیزی محال است زیرا باور چیست بهجز قبول حقّانیّت آنچه که گفته میشود؟ و این قبول یقیناً ارادی است.»(Augustine, 1948:505) او در اعترافات هم، تلاش برای فهماندن امور الهی به منکران و منجمله مانویان را عبث و ناممکن میداند و معتقد است که باید نخست ایشان را به فهم این امور متمایل (حیطۀ احساس و اراده) ساخت.
«ایمان» به معنای باور، دوست داشتن و ارادۀ یک پدیده، یکی از مواردی است که همزمان با چند حیطۀ وجودی ما در تعامل است. ویلیام جِیمز (1842-1910 م) فیلسوف و روانشناس عملگرای (Pragmatist) آمریکایی ایمان را بهمثابۀ «ارادۀ معطوف به باور» معرفی میکند و این یعنی تأکید بر نقش ایمان در دو حیطۀ ارادی و معرفتی. «جیمز بهعنوان روانشناس حتّی تا تذکّر این نکته پیش رفت که لحظاتی وجود دارد که اعتقاد به یک واقعیّت میتواند به ایجاد آن یاری کند.»(جیمز،1375:9) «او معتقد بود که ضمیرِ نهان هر تصویری را که ضمیرِ آگاه بدان بدهد، چاپ خواهد کرد، بهویژه آنکه پشتوانة ایمان داشته باشد. ایمان شخص بهسان دانهای است که در زمین کاشته میشود و هرکسی آنچه را که کاشته درو میکند.»(مورفی، 1386: 81)
تعامل سه حیطۀ شناختی، ارادی و احساسیِ نفس، به همراهِ جسم، همگی و به شکل سرجمع، چنبرۀ وجودِ آدمی را شکل میدهد؛ چنبرهای که فهم هر انسانی برآیندی از آن است. آگوستین هم به این برآیند و چنبره معتقد است: «ما بر انجام کارها، بهعنوان برآیند آنچه هستیم، عزم میکنیم.»(پورسینا،1386: 14) البته در میان حیطههای گوناگون وجودِ آدمی، نقش ایمان، اراده و امیال، آنقدر پررنگ است که آگوستین واژۀ لاتینِ والِنتِس (Voluntas) به معنای آرزو و اراده را بهمثابۀ سنگِ بنایِ سرشت و نهاد به کار میبرد. به قول جان ریست: «والِنتِس عبارت است ازآنچه ما هستیم و هر شخص همان است که بدان عشق میورزد.»(همان) عطف توجه جامعهشناسان و نظامهای آموزشی در روزگار حاضر، از هوشبَهر (IQ) به هوشِ هیجانی (EQ) نیز خود صحّهای عملی است بر اهمیت حیطههای احساسی و ارادی نفس و تعامل آن با حیطۀ شناخت. اینکه مولانا آدمی را محصول اندیشۀ او میداند، اندیشه صرفاً هوش (Intelligence) و زیرکی و خرد محض که مولانا همواره از آن بر حذر میدارد نیست، بلکه ترکیبی است از تعامل ساحت معرفتی با سایر ساحات چنبرۀ وجودی:
ای برادر تو همان اندیشهای |
|
مابقی تو استخوان و ریشهای |
او در فیه ما فیه نیز همین اندیشه را در قالب تمثیلی دیگر بیان میکند: «چندین هزار کافر، اسیرِ یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر، اسیر اندیشه؛ پس دانستیم که کار، اندیشه دارد...»(مولوی،1384: 49)
بنابراین در نگاه وجودی و مشارکتجوی به فهم، عقل آدمی قوّه ای بریده از دیگر ویژگیهای او همچون اراده و علایق نیست، بلکه در تعامل با آنهاست و در تأثیر و تأثّر متقابل. «عقل آگوستینی نفس عاقلهای است که همچنان که میاندیشد، احساس میکند، میخواهد و اراده میکند.»(Burnaby,1955:34) مصطفی ملکیان در جلسۀ نقد کتاب تأثیر گناه بر معرفت، از مبحث تأثیر حیطههای عاطفی و ارادی بر فهم، بابیان تمثیل «ظروف مرتبطه» و یادآوری «خطای غرفه گرایی» دفاع میکند:
«در فلسفۀ علم، بحثی مطرحشده که اگر یک پدیدهای در حاقِّ واقع، ارتباطاتی با پدیدههای دیگر دارد و شما این پدیده را فارغ از ارتباطاتش بررسی کردید، شما خطایی مرتکب شدهاید که از این خطا تعبیر میکنند به «غرفه گرایی»؛ یعنی توجه نکردهاید که این غرفه، غرفهای است که با سایر غرفههای این خانه ارتباط دارد؛ یعنی چیزی که حکم ظروف مرتبطه را دارد اگر از این ظروفه مرتبطه بودنش صرف نظر کردید، در شناختش مشکل پیدا میکنید.»(ملکیان، 1387: 19)
2. ایمان در مرتبۀ آغاز روندی وجودی
نخستین مرتبۀ ایمان مربوط به تعامل حیطۀ عقاید و احساسات و اراده بود، لیکن دومین مرتبۀ ایمان به معنای مؤمن بودن و ویژگیهای مؤمنانه داشتن است که از ساحت نظر به عمل وارد میشود؛ کسب فضایل اخلاقی چون تواضع و شکستگی یا تأکید بر کم خوری و لزوم گریه و زاری و یا ترک رذایلی چون شهوت و حرص و حسد و اغراض گوناگون که مورد تأکید مولانا و آگوستین است، در ارتباط با چنین معنایی از ایمان هست. آگوستین و مولانا در فهم، از نظریۀ تِذکار افلاطونی متأثّرند و در این دیدگاه، لزوم ترک حجابها و صیقلی دادن دلوجان مورد تأکید است و ایمان در این معنا یعنی کسب مجموعۀ صفات ایمانی برای صافی شدن ابزار فهم و رفع موانع و حجابهای آن.
باور به گرهخوردگی معرفتشناسی با وجودشناسی که ایمان در مرتبۀ دوم و سوم، برخاسته از آن است، بر پایههایی استوار است که تأثیرپذیری مولانا و آگوستین از نظریۀ مُثُل و تذکار افلاطونی از آن جملهاند. در شیوۀ روشیِ فهم، فاعل شناسا به سبک ریاضیوار، در پی چیدن دانستههای خویش است تا با چیدن صغرا و کبرایِ منطقی به نتیجه برسد، امّا در شیوۀ فهمِ وجودی، تأکید بیشتر بر بازسازیِ مسیر، برای روی دادنِ «رخدادِ» فهم است و به تعبیر آگوستینی و مولانایی آن، ما باید خس و خاشاکِ مسیر را پاککنیم تا در ورای این آلودگیها، به فهمی که پنهان مانده است برسیم. این دو نگرشِ متفاوت، ریشه در دو تفکر ارسطویی و افلاطونی (و البته نوافلاطونی) دارد.
افلاطون مثل ارسطو نبود که کلّیها را مُنتزَع از ادراک ذهنیِ جزئیات بداند بلکه «برای کلّیها قائل به مکان شد و اندیشۀ عالمی واقعی را در ماورای آسمانها برای مُثُل مطرح کرد.»(تِسلِر، 1382: 36) عالمی به نام مُثُل که محل استقرارِ نمونۀ کامل و کلّیِ همۀ پدیدههاست و هر پدیدهای برای نیل به کمالِ خود باید بدان تأسّی جوید و این تأسّی، امری روحی و عقلی است. روح آدمی قبل از هبوطِ به این عالم، همۀ معانی را در آن عالم کسب کرده و شناخته است امّا پس از گرفتاریِ جان در قالبِ جسم، حجابی از جسمانیّت بر این دانستهها قرارگرفته؛ پس برای کسب علم فقط نیازمند یادآوری و تِذکار (Anamnesis) است و راه این تِذکار، برطرف کردن حجابهای مادّی چون غرور و شهوت و اغراض و... .
مولانا در دفتر دوم مثنوی داستان تشنهای را بیان میکند که بر سر دیوارِ بلندی نشسته و جویایِ آب است. او بهتدریج از خشتهای دیوار میکند و در جوی آبِ کنارِ دیوار میاندازد. فلسفۀ این عمل این است که او با کندن هر خشت (حجاب/ هستی مادّی) به آب نزدیکتر شود و علاوه بر این، صدای افتادن خشتها در آب، بانگی را ایجاد کند که لبیکی از مطلوب و معشوق است و گرمابخش و امیدآفرین:
هر که عاشقتر بود بر بانگ آب او کلوخِ زَفتتر کند از حجاب
داستان رقابت رومیان و چینیان در نقاشی و توصیههای فراوان مولانا بر صیقلیدادن ابزار معرفتی دل، همگی برخاسته از همین تفکر افلاطونی و نوافلاطونی اوست. او در فیه ما فیه در این خصوص صراحتاً چنین میآورد:
«در سرشت آدمی همۀ علمها در اصل سرشتهاند که روحِ او مُغیّبات را بنماید چنانکه آبِ صافی آنچه در تحت اوست از سنگ و سفال و غیره و آنچه و آنچه بالای آن است همه بنماید؛ عکس آن در گوهر آب این نهاد است بیعلاجی و تعلیمی لیک چون آن آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر، آن خاصیت و آن دانش ازو جدا شد و او را فراموش شد... پس انبیا و اولیا مُذکّران باشند او را از حالت پیشین نه آنک در جوهر او چیزی نو نهند.» (مولوی،1384: 29)
در آثار آگوستین نیز در بسیاری از مواضع، شاهد تأثیرپذیری از نظریّۀ مُثُل و تِذکار هستیم. او در کتاب چهارم اعترافات، خودش را به دلیلِ کتاب خواندنهایِ دوران جوانی، به زندانیان غارِ افلاطون تشبیه میکند.[3] (آگوستین، 1387:137)
ازآنجاکه آگوستین و مولانا هر دو صبغۀ نوافلاطونی دارند تبعاً در دیدگاهشان، فهم صبغۀ وجودی مییابد و به روندی بدل میشود که هر پلّه از تعالی وجودی برابر است با یک درجه از فهم بهتر و این یعنی طی کردن قوس صعودی که آدمی در هبوط و در قوس نزول از آن دورافتاده است و تبعاً در برگشت به آن نیستان، نقش امیال و اراده و احساسات و باورها و حجابهای نفسانی و زدودن آن برای فهمِ بهتر، پررنگتر میشود.
3. ایمان در مرتبۀ نیل به بیرنگی، یا یکرنگی با موضوع فهم
این مرتبه از ایمان رسیدن به پایان سیری است که از مرتبۀ نخست ایمان آغازشده بود. این مرحله به معنای نهایت ایمان و نیل به مرگ اختیاری و درنتیجه رسیدن به مرحلۀ ادراکِ اشراقی و دیدنِ در نور الهیست. وقتی آگوستین از نورِ کلمه و شکلِ کامل آن سخن میگوید یا مولانا از «ینَظُر بِِِنُورِالله» شدن، دم میزند، مرادشان چنین مرحلهای از ایمان است که باعث بالاترین درجۀ فهم میشود و نتیجۀ حاصله از این مرتبۀ ایمان، فهمی است باارزشی بالاتر از یافتههای عقل بشری. آگوستین در کتاب هرمنوتیکش، دکترین مسیحیت (De Doctrina Christiana) همواره همچون مولانا از دو نوع نیازمندی برای فهم سخن میگوید: یکی تواناییهای علمی و فنی و زبانی که آموزش قواعد هرمنوتیکش در همین راستاست؛ دودیگر ویژگیهای وجودی فرد. او در تبیین ویژگیهای وجودی از هفتخوانی سخن میگوید که با ترس از خدا آغاز و به خرد و فرزانگی و اتّصال به نور روح الهی و عقل کلّی ختم میشود. (Augustine, 1871-1876, v: ix, p: 39-41)
قاعدۀ همجنسی یا به تعبیر بهتر همسنخی افلاطونی نیز از قواعدی است که محمل این سیر وجودی مولانا و آگوستین واقعشده است. افلاطون معتقد است که:
«این قانون واحد و بسیط مقتضی آن است که همجنس طبیعتاً جاذب همجنس خود باشد و چون اشیاء بدین گونه گرد یکدیگر آمدند، «آنها که از یک جنساند هر آنچه انتظار دارند به هم میدهند و از هم میگیرند.» بهعبارتدیگر، نیک باشیم تا با نیکان به سر بریم و آنان بهحکم نیکی خود با ما رفتار کنند، بد باشیم تا با بدان به سر آریم و ما و آنها بدی یکدیگر را بر خود هموار داریم. نظم این است و هیچکس نمیتواند خواه در دورۀ حیات، خواه پس از ممات از آن معاف باشد.»(ژیلسون،1366: 250)
مولانا به مصداق آیۀ 26 سورۀ نور که: «الخَبیثاتُ للخَبیثین و الخَبیثونَ لِلخَبیثاتِ والطَّیباتُ لِلطَّیِبین و الطَّیِبونَ لِلطَّیِباتِ.» معتقد است که مؤمنان بهسوی مؤمنان و کافران و ناپاکان بهسوی ناپاکان جذب میشوند. او ایمان و مؤمنان را از جنس نور و کفر و کافران را از جنس آتش و نار میداند. خوبی، خوبی را جذب میکند و بدی، بدی را؛ پس اگر مؤمن باشی، به سبب اینهمانی، امور الهی را راحتتر خواهی فهمید:
گفت اینک راست پذرفتم به جان |
کژ نماید راست در پیش کژان |
بنابراین اگر مؤمن باشیم و با امور ایمانی همجنس، آن امور را بهتر درک میکنیم، در غیر این صورت و در حالت ناهمجنسی، امکان نزدیکی به آن امور را نمییابیم. نور و فهم اشراقی که بالاترین نوع فهم در نظر مولانا و آگوستین است، نیازمند بالاترین حدّ ایمان است؛ هر چه ایمانِ بیشتر، نورِ بیشتر و هر چه نورِ بیشتر، اشراق و فهمِ بهتر:
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد |
|
گرم گرمی را کشید و سرد سرد |
بنابراین جذب عقل بهوسیلۀ ایمان یا جذب ایمان بهوسیلۀ عقل هم، زادۀ همین همجنسی است. اینکه ژیلسون همچون آگوستین معتقد به نقش «فرا خوانندگی» عقل بهوسیلۀ ایمان است (ژیلسون، 1366:47) نیز بهواسطۀ همین ویژگی همجنسی عقل و ایمان است. در اسلام و در اصول فقه نیز قاعدۀ ملازمۀ «کلُّ ما حَکَمَ بِِهِ العَقل حَکَمَ بِهِ الشََّرع»(مظفر، 1430:217) گواهِ همجنسی عقل و شرع و عدمِ مباینت آنها در منظر دروندینی است. عقل، محتاجِ ایمان است و ایمان، محتاجِ عقل. برای درکِ امورِ الهی در مراتبِ نخستینِ آن، به ایمانی در حدِّ گشودگی، باورِ اوّلیّه و نداشتنِ لجاج با موضوعِ فهم نیازمندیم. تعالیِِ این ایمانِ نخستین، وابسته به میزان ِهمسنخی ما با امرِ الهی (نورانی) و سیرِ صعودیِ ما در کسبِ نور است.
مرگ پیش از مرگ، مثالِ اعلای کسبِ همسنخی با امرایمانی
گفتیم که بالاترین مرتبۀ فهم، نیازمند بالاترین حدّ ایمان است؛ هر چه ایمان بیشتر، نور بیشتر و هر چه نور بیشتر، اشراق و فهم بهتر. حال سؤال این است که این بالاترین مرتبۀ ایمان چگونه حاصل میشود؟ حدیث مشهور و صوفیانۀ: «موتوا قَبلَ اَن تَموتوا»(بمیرید پیش از آنکه بمیرید)(فروزانفر، 1370: 116) باعث مضمونسازیهای فراوان این قوم شده است. این مرگِ پیش از مرگ و اختیاری، به رهایی بشر از تمامی نیازهای مادّی خود اشاره دارد؛ یعنی آدمی به چنان قناعت و خرسندیای برسد که بهسان مردهای بینیاز شود.
در شیوۀ فهم تِذکاری بهجای چیدن استدلالیِ داشتههایِ قبلی و رسیدن به نتیجه، تأکید بر پاککردنِ مسیرِ فهم و رفعِ حجابهاست؛ حجابهایی که زادۀ هبوط بشر به قالب تنگ و خاکی جسم است. «عقیدۀ اورفه ای- فیثاغورثی بیارزشی بدن و زندان و گور دانستن آن برای روح، در رسالۀ فایدون افلاطون تجلّی یافته است؛ در این اثر او فلسفۀ درست را «جستجوی مرگ و تمرین مردن» میداند.»(Plato, 2013: 431) برابر دانستن فلسفۀ حقیقی با تمرین مرگ به معنای سوق دادن فلسفه از مباحث نظری و معرفتشناسانۀ صِرف است به سمت روندی وجودی و عملگرا که در هرمنوتیک آگوستین و مولانا شاهد آنیم.
جایگاه این آموزه در مبحث «فهم»، همان کسب همانندی و سنخیّت با موضوع شناخت است. در دیدگاه مولانا اسماء و کلماتی را که خداوند به ابوالبشر آموخت، بُعد روحانی و معنوی داشت امّا براثر هبوط او به عالم خاک، این نامها در حجاب آب و گل فرورفت. جان آدمی نیز گرفتار چنین زندانیشده است؛ پس زمانی که انسانِ غرقشده در حجابِ مادّه، میخواهد امور معنویی چون معاد و قیامت و خدا را درک کند، دوباره باید با موضوع شناخت همجنس و همانند شود:
پس قیامت شو، قیامت را ببین |
|
دیدن هر چیز را شرط است این |
مولانا مرگ پیش از مرگ را نمادی برای رفع تمامی حجابها میداند. در این مرحله، سالک از تمامی تعلّقات خلاصی یافته و بدین سبب پردهها از مقابل چشمان ادراکش کنار میرود و به تعبیری دیگر، با خالیشدن از داشتههای سه حیطۀ جسم و عقل و نفس، جا برای نزول اجلالِ روحِ واحدِ آفرینش باز میشود:
جان بسی کَندی و اندر پردهای |
|
زان که مُردن اصل بُد ناوردهای |
رفع برخی از بدفهمیها بر اساس مراتب ایمان
مطابق با این سه مرتبۀ ایمان، حرف و ادعای هر یک از طرفین نزاع در جای خودش درست است. کسی که میگوید ایمان و عشق نزد آگوستین یا مولانا ارجحیّت دارد و این دو، عشق و ایمان را بر فهم عقلانی برتری میدهند، درست میگوید اگر منظور او از ایمان، نوع سوم آن باشد. اِتین ژیلسون فیلسوف فرانسوی با مدّ نظر قرار دادن مرتبۀ نخستین ایمان (اعتقاد قلبی) در باب آموزۀ آگوستینی (ایمان/ فهم) چنین میگوید:
«مقصود از آن سخن، بههیچوجه این نیست که اعتقاد را قسمی از معرفت بدانیم که بر قسم دیگر آنکه معرفت عقلی است فائق باشد. هرگز کسی چنین ادعائی نکرده است. برعکس واضح است که اعتقاد، تالی علم است و هر جا که بتوان علم را جایگزین اعتقاد ساخت، غنیمتی است که فاهمۀ ما را حاصل میآید. سلسلۀ مراتب اقسام معرفت را در سیر صعودی آن اصحاب نظر مسیحی همواره به این صورت بیان داشتهاند: «ایمان، عقل، رؤیت خدا» و به قول انسلم: «در بین ایمان به خدا و رؤیت او، تعقّلی را که در زندگی خود به کار میگیریم واسطه میدانم.»(ژیلسون، 48:1366)
علاوه بر مراتب ایمان، واژۀ لاتین Intelligam(بفهمم) در جملۀ: Credo ut intelligam با توجه به گفتمان دینی آگوستین، مربوط به حوزۀ فهمِ علوم تجربی نمیشود و فهم در حوزۀ معرفت (knowledge) را شامل است تا حوزۀ علوم (Science). البته در این مقال قصد نداریم به تحقیقاتی بپردازیم که به نقش ایمان و فضایل در هوش و استعداد و فهم به معنای عامّ آن، تأکیددارند و به قول ابوالفضل بیهقی آن بحث جای دیگر نشیند.
رابطۀ دیالکتیکی ایمان و فهم
همچنان که شناخت، موقوف طلب و عزم است، رسیدن به پرتوهایی از فهم باعث میشود که این طلب، تکثیر شود و فزونی یابد. «از آنکه یکی میگوید: «من طَلَبَ وَجَدَ» و دیگری میگوید: «مَن وَجَدَ طَلَبَ» و سببِ یافتن، طلب بود و سببِ طلبیدن، یافت.»(هجویری، 1386:306)
جدالِ طلب و یافت را از کشف المحجوب هجویری، مقدمهای قراردادیم بر جدال مشابهی با عنوان جدالِ ایمان و فهم. آموزۀ قدیمی «ایمان میآورم تا بفهمم» که آگوستین همچون یوحنّا و کلِمِنس و آنسِلم و دیگران بدان باور داشت، مورد نزاع یا به تعبیر بهتر، اختلافِ فهمِ فراوان بوده و برداشتهای متفاوتی از آن شده است. این اختلافمنظر، به شکلها و نامهای گوناگون ریشهای دیرینه دارد. سقراط، شناخت، فهم و آموزش را مؤثر در فضایل اخلاقی میداند و در رسالۀ پروتاگوراس که موضوع آن فضیلت و ارتباطش بادانش است چنین میگوید: «اگر کسی خوب و بد را از هم بازشناسد، هیچ عاملی نمیتواند او را به عملی برخلاف معرفتش وادار کند بلکه تنها حکمت میتواند به او یاری رساند.»(Plato, 1977:104) به نظر میرسد بهجای جدال بر سر تقدّم هر یک از دوگانههای فضایل و شناخت یا ایمان و فهم، قائل شدن به رابطۀ دیالکتیکی آنها راهگشاتر باشد. کاپلستون نیز در تاریخ فلسفۀ خود معتقد است که «آگوستین عقل و ایمان را دو حوزۀ جداگانه و بیارتباط باهم نمیداند، بلکه قلمرو آن دو را بهگونهای درهمآمیخته برمیشمارد که تفکیک آن دو از همدیگر ممکن نیست.»(کاپلستون، 1387: 91)
نقلقول یاسپرس از آگوستین را در باب ماهیّت دیالکتیکی ایمان و فهم، پایانبخش این مبحث قرار میدهیم. لازم به ذکر است که با توجه به بافت کلام، منظور مترجم از «بینش» همان فهم است و ربطی با بینش به معنای دینی یا اشراقی آن ندارد:
«آگوستین میگوید بینش [=فهم] پیدا کن تا بتوانی ایمان به دست آوری و ایمان به دست آر تا بتوانی بینش بیابی. ایمآنهم خود، تفکّر است؛ ایمان چیزی نیست جز تفکرِ با تسلیم و قبول. کسی که نتواند تفکر کند ایمان نمییابد. ازاینرو: «خرد را دوست بدار ولی بدون ایمان، بینش به دست نمیآید و سخن اِشَعیای نبی درست است آنجا که میگوید: اگر ایمان نداشته باشید بینش نمییابید.»(یاسپرس، 1363: 48)
نتیجه
ما نمیتوانیم بافهمهای متفاوت از دو موضوع ایمان و فهم به سراغ شرح و تفسیر آموزههای آگوستینی و مولانایی «ایمان میآورم تا بفهمم» و «ایمآنهمان تمییز و ادراک است» برویم. مثلاً در دیدگاه دکارتی به فهم، سوژه فاعل شناسایی است که از موضعی مسلّط و بیرون از موضوع شناخت میخواهد به فهم بپردازد لیکن در سیر وجودیِ فهم که همان نگاهِ آگوستین و مولاناست، فهمِ آدمی تحتِ تأثیر ِوجود و چنبرۀ وجودی او قرار دارد. بر این اساس لازم دیدیم دست به یک نورافکنی بر مراتب و روند ایمان و فهم در دیدگاه آگوستینی بزنیم. بر این اساس، مرتبۀ نخستین «ایمان» در آموزۀ مذکور (باور اوّلیّه، گشودگی به موضوع و عدمِ لجاج) پدیدهای است که همزمان، با چند حیطۀ وجودِ آدمی در تعامل است. ویلیام جِیمز روانشناس آمریکایی، ایمان را بهمثابۀ ارادۀ معطوف به باور معرفی میکند؛ ازنظر او باور به یک موضوع نهتنها باعثِ فهم بهترِ آن میشود، بلکه حتّی در صورت لزوم میتواند آن را بیافریند؛ پس داشتن زمینه و باوری حتّی نخستین و کمجان میتواند بر شناخت و جلب تمایلات ما اثر بگذارد. همین باورِ نخستین بر اساس آرای روانشناسان با همنوا ساختن حیطههایِ عاطفی و ارادیِ وجود و پیشیابیهایمان با موضوع، فاهمۀ ما را به سمت درکِ بهتر موضوع و از آن خویش سازی آن میکشاند.
امّا در باب دو مرتبۀ دیگر ایمان نزد آگوستین و مولانا، یعنی از آغاز سیر وجودی تا نیل به همسنخی و یکرنگی با امر الهی، میتوان گفت که مولانا و آگوستین متأثّر از نظریّات افلاطونیای همچون «مُثُل» و «تِذکار» هستند، بر اساس نظریۀ تِذکار، همۀ علوم در وجودِ آدمی نهفته است و روح، قبل از هبوط، آنها را در عالمِ مُثُل درک کرده و راهِ درکِ دوبارۀ آنها در این عالَم، خلاصی از حجابهای مادیّت است؛ بنابراین دیدگاه، «فهم» صرفاً تدارکِ صُغری- کبری و استدلال نیست، بلکه روندی است وجودی که عبارت است از استضائه و دریافت نور از طریقِ صیقلیدادنِ ابزار معرفتی دل و کشفِ حُجُبِ وجودی. در دیدگاهِ دینیِ مولانا هم، ایمان و مؤمنان از سنخ نورند؛ پس حصولِ ایمان بهمثابۀ کسبِ همسنخی با امرِ الهی (نورانی) همان چیزی است که در فهمِ تِذکاری، بدان محتاجیم، یعنی: فهم، محتاج نور است و ایمان هم، همان نورِ لازم و فراهم آورندۀ آن. در این نظرگاه هیچیک از ایمان یا فهم را نمیتوان مقصد یا مقصود یا مقدمه و نتیجۀ دیگری بهحساب آورد بلکه این دو همسنخ و همگاماند و این سیرِ صعودی و دیالکتیکیِ «ایمان⇆فهم» که با تعالیِ وجودیِ آدمی همراه است تا مرحلۀ مرگِ اختیاری و نتیجتاً اشراقِ کامل در فهم ادامه مییابد.
نهایتاً بر اساس موارد مذکور: اولاً آموزۀ آگوستینیِ «ایمان میآورم تا بفهمم» با آموزههای مولانایی همچون «ایمان همان تمییز و ادراک است.» همنوایی دارد. ثانیاً مطابق پایههای فلسفی یادشده، این آموزه، غیرمعرفتی، متناقض و دارای ارزش صرفاً دروندینی نیست. ثالثاً دستهای از اختلاف فهمها در این باب، زادۀ نادیده انگاشتن مراتب ایمان و همچنین ساحت برون یا دروندینی فهم و رابطۀ دیالکتیکِ آن دو است.
[1]. تنها اثر موجود در این باب مقالۀ: «مولوی و هرمنوتیک فلسفی» از دکتر عبدالله نصری است که در مجله «ادب و زبان»، فصلنامۀ دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبایی، شماره 25، پاییز 1384 به چاپ رسیده است.
[2] . بهعنوانمثال رک به: «نشست نقد کتاب تأثیر گناه بر معرفت». کتاب ماه فلسفه. شماره 10 و 11. تیر و مرداد. صص 5-19.
[3] .کریم مجتهدی (مجتهدی، 1387: 53) و کارل یاسپِرس نیز بر تأثیر او از نظریات افلاطونی چون مُثُل تأکید دارند.(یاسپرس، 1363: 50)