Document Type : Research Paper
Author
Associated Professor of Tehran University
Abstract
Corresponding to the division of the scientific knowledge to demonstrable and indemonstrable knowledge in Aristotle’s philosophy, the concept of nous has two interwoven senses. Besides nous as the demonstrable scientific knowledge, it is also regarded as the hexis of the soul. There are three specific functions of this latter sense: i) acquiring principles on which the scientific knowledge is based; ii) understanding universals in actual sense perception and iii) conceiving universal propositions during induction (epagoge). Nous as the origin of acquiring demonstrative knowledgeis, thus, both the process of acquiring demonstrable knowledge and its final result. The illumination of this point, it seems, can throw light on some of the common ambiguities about nous.
Keywords
. نوس ملکهی شناسانندهی اصلها
1. نوس دانش علمی (اپیستمه) برهان ناپذیر است
در مقالهی نخست که در شمارهی 2 سال 41 (پاییز و زمستان 1392) منتشر شد معانی و کارکردهای مختلف هکسیس در نزد ارسطو بررسی شد، اکنون پس از روشن شدن معانی هکسیس در باب معانی نوس و چیستی و کارکردهای آن میپردازیم.
نوس علاوه بر فقرهی موردبحث ما در ت. ث. (100 ب 17-5) در فصل 5 کتاب سوم دربارهی نفس نیز، آنجا که ارسطو از نوع دوم نوس با عنوان «سازندهی همه» نام میبرد (430 الف 15)، هکسیس نامیده شده است. علاوه بر این، در اخلاق نیکوماخوسی، زتا، 11، 1143 الف 28-25، نوس به همراه تشخیص (گْنومه، (γνώμη و درک (سونِسین، (σύνεσιν و حکمت عملی (فْرونِسیس، (φρόνεσις هکسیس نامیده میشود. این برخلاف سخن لشر (Lesher, 1937: 46) است که «تحلیلات سبب مسائل ویژهای میشود زیرا نوس در آنجا، شاید برای نخستین بار، بهمثابه هکسیس ذهن فهمیده شد که آن را با اپیستمه مقایسه میکند و مقابل مینشاند، ... و این آشکارا با مفهوم نوس بهمثابه «عقل» یا حتی بهمثابه «بخش اندیشندهی نفس» در دربارهی نفس متفاوت است».
ارسطو همچنین در دربارهی نفس به هنگام تحقیق در باب چیستی خیال میگوید که (گاما،3، 428 الف 5-3): «اگر خیال (فانتاسیا) چیزی است که میگوییم صورت خیالی (فانتاسما) به سبب آن خود را بر ما عرضه میکند و اگر کاربرد مَجازی این واژه[1] را کنار بگذاریم، آن قوه یا هکسیس واحدی است که ما بهواسطهی آن حکم میکنیم، و راست یا غلط حکم میکنیم. چنین است احساس (آیْسْثِسیس، αἴσθησις)، دُکسا، اپیستمه، نوس.» او در ادامه میکوشد نشان دهد که خیال هیچیک از این چهارتای اخیر نیست، و در نفی یکی بودن خیال با اپیستمه و نوس میگوید که (الف 18-16): «همچنین خیال نمیتواند در ردیف آنهایی باشد که همیشه راست حکم میکنند، همانند اپیستمه یا نوس.»
تعلیم ارسطو در باب نوس مفهومی ناشناخته و نامتعارف، و بنابراین مسئلهی تفسیری دشوار و پیچیدهای، در معرفتشناسی او پدید میآورد بهگونهای که برای روشن کردن آن چند تفسیر محدود متناوب و گاهی حتی متضاد از این تعلیم او در پیش نهادهاند. بخش مهمی از این پیچیدگی و دشواری و نامتعارف بودنِ این مفهوم ازاینجا برخاسته است که نوس را عموماً «شهود» یا «شهود عقلی» یا «بصیرت عقلی» و مانند این ترجمه میکنند. این ترجمه خودبهخود این پندار را در پیش مینهد که نوس قوهی شهود عقلانی نفس انسان یا، در بهترین و مقبولترین و جدیدترین فهم، اسم عمل و فعلی است که عقل انسان در مواجهه با واقعیتِ (معقول) انجام میدهد، عملی همانند عملی که مثلاً چشم در مواجهه با واقعیتهای محسوس انجام میدهد. این ترجمه همچنین موهم این است که نوس مستقل از حس عمل میکند زیرا قوهی شهود عقلانی یا، در بهترین و مقبولترین و جدیدترین فهم، عمل شهود عقلانی است، و روشن است که قوه یا عمل شهود عقلانی نیازی به حس و محسوس ندارد. این پندار نادرست سبب این پندار نادرست دیگر شده است که اگر نوس را نه «شهود» یا «شهود عقلانی» بلکه مثلاً «درک» (Branes, 1993: 268) یا «فهم» (Irwin, 1998: 532) ترجمه کنیم راهی برای بیرونشد از مشکلات تعلیم ارسطو در باب نوس و از اختلاف تفسیرهای متعدد و تکراری آن پیدا میکنیم؛ اما بسیار ازنظر به دور است که مشکلات تعلیم او را بتوان با کنار گذاشتن ترجمهی سنتی نوس به کناری گذاشت زیرا مشکل، آنگونه که به نظر میرسد، در ذات تعلیم ارسطو و در نقشهای معرفتشناختیای نهفته است که او بر عهدهی نوس گذاشته است بیآنکه این نقشها را متناسب با پیچیدگیشان بهاندازهی کافی تبیین کرده باشد، هرچند آنچه به نظر میرسد این است که میتوان با کوششی متناسب ابهامِ ناشی از اجمالِ بیانِ ارسطو را از میان برداشت.
در هر سه فقرهی مذکور نوس هکسیس معرفتشناختی محسوب است، همانند اپیستمه یا فرونسیس یا مثلاً درک. در فقرهی چهارم (دربارهی نفس، گاما، 3، 428 الف 5-3) نیز هرچند به هکسیس بودنِ نوس تصریح نشده است سیاق سخن ارسطو آشکارا نشان میدهد که نوس هکسیس است. این همانندی به این معناست که همانگونه که کسی میتواند بگوید که الف دربارهی ب اپیستمه یا درک دارد درست به همانسان میتواند بگوید که الف دربارهی ب نوس دارد. همانگونه که انسان در بعضی مراتب معرفتشناختی دارای درک یا تشخیص یا دانش علمی است به همانسان در بعضی مراتب معرفتشناختی دارای نوس است. پس بهطور مثال همانطور که بی هرگونه ابهام یا غلط میتوان گفت که الف صـاحب دانش علمی است بـه همین سان میتـوان گفـت کـه الف صـاحب نوس است.
علاوه بر این، صحت اتصافِ نوس به «همیشه راست بودن» نشانِ این است که نوس امری است که، بر طبق نظریهی صدق ارسطو، همیشه با واقعیت مطابق است؛ همانند اپیستمه. زیرا «راست» از دیدگاه ارسطو این است که دربارهی چیزی که هست حکم کنی که هست، و دربارهی چیزی که نیست حکم کنی که نیست (مابعدالطبیعه، گاما، 7، 1011 ب 27)؛ و این، به تعبیر تارسکی، یعنی اینکه صدق از دیدگاه ارسطو عبارت است از مطابقت با واقع.
هم از دو ملاحظهی اخیر هم از این نکته که نوس با واقعیت مطابق است میتوان دریافت که محتوای نوس را گزارههای اخباری تشکیل میدهند، اما اگر این درست باشد به این معناست که نوس نوعی دانش محسوب است. دانشی که بر پایهی پاسخ ارسطو به پرسش دوم ت.ث. بتا، 19 (99 ب 26-100 ب 5) به هنگام مواجهه با واقعیت از واقعیت کسب میشود. فقرهی موردنظر آشکارا نشانِ این است که در حقیقت نوس دانشِ اصلهای بیواسطه و دانش مفاهیم کلی است. از سوی دیگر در ت.ث. آلفا، 3، 72 ب 22 ارسطو به ما میگوید که اصلهای بیواسطه میتوانند دانسته شوند (اپیستاسثای) و دانش مربوط به این اصلهای آغازین هم بیواسطه (آمِسا) است هم بدون برهان (آناپودِیْکْتا). تا اینجا آنچه روشن میشود این است که تعریف ارسطو از دانش علمی بر نوس صادق است و بنابراین نوس دانش علمی (اپیستمه) است! زیرا میدانیم که در چشم ارسطو ملاک اپیستمه اشتمال آن بر تصدیق مضاعف است، یعنی کسی که صاحب دانش علمی است نهتنها میداند که الف ب است بلکه این را نیز میداند که ممکن نیست که الف ب نباشد؛ در ت. ث. مینویسد (آلفا، 33، 8-6): «هیچکس تصور نمیکند که به چیزی عقیده دارد وقتی میاندیشد که آن نمیتواند بهگونهای دیگر باشد، بلکه تصور میکند که آن را میداند (اپیستاسثای).»[2] زیرا دانش علمی به امر ضروری مربوط است (ت.ث. آلفا، 33، 89 الف 10).
پس دانش مربوط به اصلهای آغازین درعینحال که دانش علمی (اپیستمه) است از برهان بینیاز است. ازاینجا بهراحتی میتوان به مفهوم «دانش علمی برهان ناپذیر» (اپیستمه آناپوکدِیْکْتُس، ἐπιστῄμη ἀναπόδεικτος) دستیافت؛ این دانشی است که درعینحال هم دانش (اپیستمه) است هم بیواسطه، و بنابراین بهطور طبیعی در برابر دانش علمی برهان پذیر قرار میگیرید. بهاینترتیب به این نتیجه میرسیم که دانش علمی دو قسم است: دانش علمی حاصل از برهان، که نوس اصل و آغاز این دانش علمی است، و دانش علمی برهان ناپذیر که این خود نوس است. مفهوم «دانش علمی برهان ناپذیر» در دو جای ت. ث. میآید: نخست در آلفا، 3، 72 ب 20، و سپس در آلفا، 33، 88 ب 36. این مفهوم در فقرهی اول در پاسخ به این دیدگاه نادرست کسانی به میان میآید که با توسل به استدلال پسرفت بیپایان عقیده دارند که تحصیل دانش علمی غیرممکن است. ارسطو در نقد به این کسان میگوید که (72 ب 22-18): «ما نمیگوییم هر دانش علمی برهانی است، بلکه [دانش علمی] بیواسطهها برهان ناپذیر است؛ و آشکار است که باید چنین باشد، زیرا اگر ضروریست دانستن (اپیستاسثای) مقدمها و آنهایی که برهان از آنها بهپیش میرود، و اگر چیزها در نقطهای متوقف میشوند، پس بیواسطهها باید برهان ناپذیر باشند.» اطلاق ضرورت اپیستمه بر مقدمهای بیواسطه در این فقره به معنای وجود دانش علمی برهان ناپذیر در نزد ارسطوست. زمینهی بحث فقرهی دوم گزارههای راست ولی امکانی است. گزارهی امکانی راست گزارهای است که میگوید الف ب است، اما نمیگوید که غیرممکن است که چنین نباشد که الف ب است؛ هر گزارهی امکانی راست بهسوی نقیض خودش راهی باز میگذارد. این بار ارسطو آشکارا از دانش علمی برهان ناپذیر سخن به میان میآورد و میگوید که (88 ب 36): «نه نوس میتواند با چنین گزارهای سروکار داشته باشد نه دانش علمی برهان ناپذیر.» اگر کسی به گزارهای که بیواسطه است دانش علمی داشته باشد این بدان معناست که او به گزارهای برهان ناپذیر دانش علمی دارد. ازآنجاکه نوس اصل و آغاز دانش علمی است و ازآنجاکه در این دو فقره اصل و آغاز دانش علمی بهعنوان «دانش علمی برهان ناپذیر» معرفی میشود پس نوس همان دانش علمی برهان ناپذیر است. بارنز بیآنکه از کسی اسم بیاورد گزارش میکند که (Barnes, 1993: 106) بعضی از محققان بین «نوس» و «دانش علمی برهان ناپذیر» تمایز قائل شدهاند؛ اما خودش بلافاصله مینویسد: «تصور نمیکنم این دیدگاه قابل دفاع باشد؛ و من خط سیر ساده و سنتی دال بر یکی بودن این دو گونه شناخت را ترجیح میدهم.» پس او نیز نوس را نوعی شناخت تلقی میکند که هم دانش علمی است هم برهان ناپذیر. ترِدِنیک نیز معتقد است که (Tredennick, 1960, 166) این دو یکچیز هستند و ارسطو درصدد متمایز کردن آن دو از یکدیگر نیست. راس نیز در تفسیر فقرهی 88 ب 30-89 الف 2 نوس را بادانش علمی برهان ناپذیر یکی میداند.
حال که روشن شد نوس دانش علمی برهان ناپذیر است معنای جملهی پایانی ت.ث. که در این مقاله برخلاف ترجمهی رایج آن ترجمه شد، آشکار میگردد (رک. بالاتر، یادداشت شماره 3 و متن مربوط به آن). جمله، که ت.ث. با آن به پایان میرسد، برحسب آنچه ما از آن میفهمیم میگوید که نوس «از سویی اصلِ اصل خواهد بود، و از سوی دیگر سراسر نسبت به همهی امور به همین سان خواهد بود». اما دیگران آن را به صورتی دیگر ترجمه میکنند. جی. آر. جی. میور، که ترجمهی او از ت. ث. در جلد 7 کتابهای بزرگ چاپشده است، چنین ترجمه میکند (Mure, 1990: 137): «و منشأ پیدایشِ دانش مقدمهی پایهی اصلی را فراچنگ میآورد، درحالیکه دانش بهمثابه کل به طریق مشابه بهمثابه منشأ پیدایش بهکل واقعیت مرتبط است.» از سوی دیگر تردنیک در ترجمهی لوب چنین مینویسد (Ibid: 261): «بنابراین آن منشأ اولیهی دانش علمی خواهد بود که اصول نخستین را درک میکند، درحالیکه دانش بهمثابه کل به طریق مشابه بهکل جهان واقعیتها مرتبط است.» اما بارنز به این صورت ترجمه میکند (Barnes, 1993: 74): «و اصل با اصل به همان صورت مرتبط خواهد بود که دانش علمی بهمثابه کل با موضوعاتش بهمثابه کل مرتبط است»؛ بااینهمه بارنز، که به هنگام تجدیدنظر در مجموعه آثار ارسطو که زیر نظر راس انجامشده بود ترجمهی خودش از ت. ث. را بهجای ترجمهی میور گذاشته است، این بار ترجمهی دیگری ازجمله به دست میدهد (Barnes, 1984, V. 1: 166): «و اصل، اصلِ اصل خواهد بود، و دانش علمی بهمثابه کل به طریق مشابه با کل موضوع مرتبط خواهد بود.» به نظر میرسد که همهی این ترجمهها، بهرغم اختلافاتی که دارند، تحت تأثیر تفسیر راس از این جمله پدید آمدهاند. راس جمله را، بیآنکه ترجمه کند، اینگونه تفسیر میکند (Ross, 1949: 678): «دانش بهمثابه کل موضوعاتش را با همان یقینی فراچنگ میآورد که عقل شهودی اصول نخستین را فرا چنگ میآورد.» به نظر میرسد که ارسطو در این جمله درصدد این نیست که نسبت نوس به اصول نخستین را با نسبت دانش علمی به موضوعات خودش مقایسه کند، بلکه میخواهد نسبت نوس به اصول نخستین و بقیهی دانش را بیان کند. به نظر ما ارسطو میگوید نوس که هکسیسِ نفس است از سویی اصل نخستین را فراچنگ میآورد و بنابراین خاستگاه و منشأ پیدایش آن است و از سوی دیگر نسبت او بهکل بقیهی دانش انسان نیز همین نسبت خاستگاه و منشأ پیدایش است. زیرا اگر نوس اصل و آغاز اصول نخستین باشد بهطریقاولی اصل و آغاز هرگونه دانش علمی هم است. در حقیقت او میخواهد با این سخن نشان دهد که چون اصول نخستین اصول همه معرفت انسان است و در کل ساختار دانش علمی حضور دارد و ازآنجاکه خاستگاه و منشأ پیدایش اصول نخستین نوس است پس نوس نسبت به همهی دانش علمی آغاز و سرچشمه محسوب است. این به عقیدهی ما تفسیر خاص ارسطو از نحوهی اصل و مبدأ بودن اصول نخستین برای کل معرفت انسانی است، تفسیری که با تفسیر رایج مبناگرایی بسیار متفاوت است.[3] در حقیقت این جمله ضمن اینکه این وجه نوس را در مدنظر دارد که نوس دانش علمی برهان ناپذیر است به وجه دیگر نوس نیز نظر دارد که نوس از آن منظر هکسیس و ملکهی معرفتی نفس است و از این حیث کارکردهای ویژهی خاصی دارد. اکنون ما نیز به همین وجه و منظر منتقل شویم.
2. نوس هکسیس و ملکهیِ معرفتی نَفْس است
نتیجهی بند 1 بخش 4 که نوس دانش علمی برهان ناپذیر است نیمهی اول آن چیزی است که ارسطو در باب نوس در مدنظر دارد. خواستگاه اصلی نیمهی دیگر آن در دربارهی نفس، گاما، 5، 430 الف 17-13 است. در آنجا مفهوم دیگری از نوس معرفی میشود که بر اساس آن نوس هکسیس (در معنای دیاثسیس) و ملکهی معرفتی نفس انسان است، و نفس آن را دارد و به سبب داشتن آن دارای حالت و توانایی خاصی در ادراک معقولات است. نوس به عنوان هکسیس و ملکهی معرفتی نفس سه کارکرد معرفتی ویژه دارد: (1) نهتنها درک و فهم اصول نخستین، مانند اصل عدم تناقض و اولیات دیگر که تمامیت هر دانش علمی برهانی بر آنها متکی است کارکرد معرفتی نوس است، بلکه (2) درک مفاهیم کلی نیز کار معرفتی نوس است؛ و علاوه بر آن (3) نوس پایانبخش فرایند استقرا (اپاگوگه ἐπαγωγῄ) و بنابراین دریابندهی گزارههای کلی است. نفس فاقد نوس از این سه کارکرد فارغ است، بنابراین هم فاقد تجربه (اِمپِریا ἐμπερία) است، که صاحب آن میداند که الف ب است، هم فاقد هنر (تخنه τεχνῄ)، که صاحب آن نهفقط که را میداند بلکه همچنین میداند که چرا الف ب است؛ بنابراین فاقد نوس نهتنها برخلاف دارای هنر چرا (دیوتی διότι) را نمیشناسد بلکه حتی برخلاف صاحبتجربه که (هوتی ὅτι) را هم نمیشناسد. ارزش کارکرد معرفتی نوس از این سخن ارسطو پیداست که «بدون این هیچچیز نمیاندیشد» (دربارهی نفس، گاما، 5، 430 الف 25).
1. نوس است که اصول نخستین و در رأس همهی آنها اصل عدم تناقض را از واقعیت بیرونی فراچنگ میآورد. ما چگونگی فرایند پیدایش آن اصل را پیشازاین در «مقالهی اول» توضیح دادهایم. در اینجا لازم است به مناسبت ذکر اصل عدم تناقض دو نکته را اضافه کنیم. نکتهی اول این است که همانطور که دیدیم، آنچه پاسخ پرسش نخست را فراهم میآورد نوس است. اما بارنز سخن دیگری دارد. او نخست (Barnes, 1993: 259) سه معما در باب فصل 19 کتاب دوم ت. ث. مطرح میکند و در معمای نخست میگوید که ارسطو در این فصل در پاسخ پرسش نخست با طرح استقرا برای تحصیل اصول تجربهگرایانه پیش میرود، اما از سوی دیگر با مطرح کردن نوس عقلگرایی را نیز از خودش نشان میدهد! سپس او در حل این معمای خودساخته میگوید که (Ibid: 270) این معما وجود ندارد زیرا استقرا پاسخ پرسش نخست است و نوس پاسخ پرسش دوم، و معما از خلط این دو به هم پدید میآید! در پاسخ بارنز نخست باید توجه کنیم که اصطلاحات جدید معرفتشناختی را نمیتوان به ارسطو یا افلاطون یا هر فیلسوف باستان دیگر اطلاق کرد، این اصطلاحات درزمینهی فلسفههای غربی جدید پدید آمدهاند و بازهی کاربرد و مصرف آنها هم همین فلسفه است. ارسطو و افلاطون در هیچیک از این مقولات تنگ معرفتشناسی غربی نمیگنجند. نکتهی دیگر اینکه اگر نوس در فرایند استقرا حضور نداشته باشد در این صورت ارسطو استقرا را مفید دانش علمی نمیداند، شواهد این عقیدهی ارسطو در ت.ث.، که بارنز مترجم و مفسر آن است، چندان زیاد است که این عقیده یکی از اصول مسلم معرفتشناختی ارسطو شناختهشده است. برای نمونه: اسقرا کننده چیزی را اثبات نمیکند (ت.ث.، بتا، 5، 91ب 15).[4] نوس تمامکنندهی فرایند استقراست و استقرا در غیاب نوس آن چیزی را اثبات نمیکند، «بلکه چیزی را آشکار میسازد» (91 ب 35).[5] این نکته به بررسی بیشتر نیاز ندارد زیرا بهاندازهی کافی خود روشن است.
نکتهی دوم این است که چون نوس اصل عدم تناقض را از تجربهی انباشت شده در نفس، یا، به تعبیر بهتر، از «امر واحد متمایز از امور بسیار» که «در همهی موضوعهای جزئی حاضر است» و به «وجود» اشیا مربوط است نه به پیدایش و صیرورت اشیا، درک میکند و پدید میآورد (ت.ث.، بتا، 100الف 10-3) پس این اصل به وجود بماهو وجود مرتبط است نه به طبقه و جنس خاصی از وجود. بنابراین بررسی این اصل وظیفهی فیلسوف است (مابعدالطبیعه، گاما، 3). پس هم ضرورت نهفته در این اصل، نه ضرورتی ذهنی، بلکه ضرورتی عینی است که از متن واقعیت هستی برمیخیزد و هم اینکه گسترهی حاکمیت آن گسترهی وجود است، تا هر جا که وجود گسترش داشته باشد این اصل تا آنجا در کار است. تفکیک ضرورت منطقی از ضرورت واقعی، که اکنون همچون اصلی مسلم در میان فیلسوفان تحلیلی برجاست، ارسطویی نیست بلکه، همانطور که معلوم است، این تفکیک میراث فیلسوفان جدیدی مثل لایب نیتس و پیروان اوست. بااینهمه هنوز هم هستند کسانی مثل لکاف و جانسون که میدانند برای ارسطو «منطق، منطق جهان است» و اصل عدم تناقض ارسطویی «اصلی است دربارهی جهان» (Lakoff, Georg & Johnson, Mark: 1999, 375).[6]
2. کارکرد معرفتی این توانایی نفس در جریان ادراک معقولات همانند کارکرد نور در جریان ادراک محسوسات است (دربارهی نفس، گاما، 5، 430 الف 15). در جریان ادراک حسی آنچه رنگهای بالقوه را فعلیت میبخشد و با این کار راه درک چیزهای محسوس توسط نفس را هموار میسازد نور است؛ به همین سان، در جریان ادراک عقلی آنچه معقولات بالقوه را فعلیت میبخشد و با این کار راه درک چیزهای معقول توسط نفس را هموار میسازد نوس است. نوس نور نفس است که در جریان ادراک حسی معقولات بالقوهی نهفته در امور محسوس را برای نفس معقولات بالفعل میسازد. از راه کارکرد نوس در جریان ادراک حسی است که نفس با امر «کلی» آشنا میشود. به سبب در کار بودنِ نوس در جریان ادراک حسی است که وقتی به کالیاس نگاه میکنیم انسان را میبینیم «زیرا هرچند تک چیز است که با حس دریافته میشود، ادراک حسی از آنِ کلی است، مثلاً انسان، نه کالیاسِ انسان.» (ت.ث.، بتا، 19، 100 الف 16-ب 1) به سبب این در هم تنیدگیِ ادراک حسی و ادراک عقلی است که ارسطو توانسته است درزمینهی بحث از حواس در دربارهی حس و موضوعات محسوس (1،437 الف 4-2) بنویسد که: «آنها [حواس] از بسیاری از کیفیات متمایز اشیا خبر میدهند، که حکمت از آنها پدید میآید، هم در باب معقولات هم در باب موضوعات عملی.» اسکندر افرودیسی در تفسیر این جملهی ارسطو مینویسد (2000، 5-3/11): «روشن است که فهمهای به حاصل آمده از <بینایی و شنوایی> و تمایزات اشیا که آنها [یعنی بینایی و شنوایی ـ قوام صفری] درمییابند سرچشمههای عمل و نظر <هستند>.»[7] بهاینترتیب اسکندر فهم و درک و دریافتن تمایزات اشیای محسوس را به بینایی و شنوایی نسبت میدهد و این آشکارا نشان حضور نوس در فعالیتهای معرفتی حواس است زیرا روشن است که درک و فهم مفاهیم کلی حاصل حضور نوس است. خود اسکندر در ادامه تفسیرش از راهنمایی حواس به مفاهیم کلی بهتفصیل سخن میگوید.[8]
3. سومین کارکرد نوس این است که در مواردی نوس میتواند به هنگام مواجهه با واقعیت علت پدیدهی موردنظر را ببیند و دریابد. به تعبیر دیگر، در مواردی اگر ادراک حسی لازم را داشتیم دیگر در جستجوی تبیین پدیده برنمیآمدیم زیرا میتوانستیم درآنواحد با دیدن پدیده همزمان تبیین آن را نیز ببینیم. ارسطو معتقد است که اینطور نیست که ما نتوانیم از مشاهدهی اینکه پدیدهای مکرر رخ میدهد علت را به دست بیاوریم، زیرا «از موارد جزئی بسیار است که کلی آشکار میشود.» (ت.ث.، آلفا، 31،5) اما نیاز به مشاهدهی مکرر موارد جزئی از گرفتگیها و کاستیهای ادراک حسی برمیخیزد (88 الف 12-11) و اگر بهگونهای بود که میتوانستیم خوب ببینیم بیآنکه به مشاهدات مکرر نیازمند باشیم در همان بار نخست میتوانستیم اگر کلی را که تبیین پدیده را به دست میدهد فرا چنگ آوریم. ارسطو مینویسد (88 الف 14-12): «مواردی وجود دارند که اگر میدیدیم نیاز نداشتیم آنها را جستجو کنیم، نه بهمثابه اینکه دیدن دانستن است، بلکه بهمثابه فراچنگ آوردن امر کلی از دیدن.» اینکه نوشت: «نه بهمثابه اینکه دیدن دانستن است» به این معناست که ادراک حسی بهتنهایی تولید معرفت نمیکند، بلکه معرفت زمانی تولید میشود که نوس چون در جریان ادراک حسی حضور دارد اگر ادراک حسی مناسب وجود داشته باشد نوس میتواند امر کلی را در ضمن جریان ادراک حسی به چنگ آورد؛ و «ارزش امر کلی در این است که علت را آشکار میکند» (88 الف 5-4). در چنین مواردی نیاز به مشاهدهی مکرر از میان برمیخیزد و امر کلی بیانکنندهی علت پدیده در همان مشاهدهی اول به دست میآید. ارسطو مثال میزند (88 الف 17-14): «اگر میدیدیم که شیشه سوراخ سوراخ است و نور از آنها میگذرد، آشکار میبود که چرا میگذرد؛ حتی اگر هر تکه از شیشه را جداگانه ببینیم درآنواحد میاندیشیم که در همهی موارد چنین است.» پس آنچه در استقرا حکم کلی را به دست میآورد نوس است، و استقرا امری نیست که فقط به ادراک حسی مرتبط باشد، بلکه در هر ادراک حسی نوس نیز در کار است. علاوه بر این، از این سخنان ارسطو آشکارا هویداست که داشتن ادراک حسی خوب معین معرفتی خوبی برای نوس در به دست آوردن امر کلی و عقلی است. این در حقیقت در هم تنیدگی ادراک حسی و ادراک عقلی با یکدیگر است.
حاصل اینکه نوس در نزد ارسطو هم در جریان فرا چنگ آوردن اصول نخستین و امر کلی در جریان ادراک حسی همچون هکسیس و توانایی نفس عمل میکند و هم خود مرحله و مرتبهای از مراتب معرفتی انسان است. به تعبیر دیگر، در نزد ارسطو هم به توانایی و نیروی فراچنگ آوردن امر کلی و اصول نخستین نوس اطلاق میشود هم بر حاصل کار نوس، که در حقیقت رسیدن انسان به مرحلهی داشتن هکسیس و ملکهی معقولات نخستین میباشد، نوس اطلاق میشود. از وجه نظر دوم است که ارسطو در فقراتی همانند فقرهای که در آغاز مقاله از ت. ث. نقل کردیم بهراحتی میتواند بگوید که نوس و اپیستمه همیشه راستاند، و حتی نوس را، چون دانش علمی برهان ناپذیر و اپیستمه را دانش علمی برهان پذیر میداند، «راستتر» از اپیستمه معرفی کند. پس نوس هم بر راه تحصیل دانش علمی برهان ناپذیر اطلاق میشود هم بر خود دانش علمی برهان ناپذیر.