Document Type : Research Paper

Author

Assistant Professor of Philosophy, Faculty of Literature and Human Sciences,University of Tehran

Abstract

 The major problem of the present article is to investigaterelation between Epistemological Behaviorism and objectivity. Can we believe in the one and set aside the foundational attitude to knowledge, but nevertheless we preserve the other and claim that the inquiry is answerable to the world. In this article,McDowell’s positive answer to this question is considered. In this respect, McDowell’s  ideas along two axes are put forward: negative ideas stating his critical analysis about the mistaken conceptions, involved in Rorty’s ideas, that are led to the denial of objective knowledge and the confirmation of solidarity; and positive ideas showing his specific attitude to world, mental occurrences, impressions the world makes on us, perceptual experience, the actualization and the exercise of conceptual capacities, the position of experience in the order of justification, and objective knowledge. McDowell’s procedure to prove how our intellectual activity can make us answerable to reality, and how our thinking puts us in possession of objective knowledge is the new one which is not based on the traditional conception of knowledge. But, for him, to deny the foundational attitude to knowledge is not to deny objectivity and cognitive relation with world.   

Keywords

مقدمه

در حوزة نظریات مربوط به شناخت، نظریة رفتارگرایی معرفت‌شناختی در مقابل معرفت‌شناسی دکارتی و تجربه‌گرایی سنتی مطرح می‌گردد. اگرچه قائلان به این نظریه طیف گسترده‌ای دارند و از این حیث که رفتارگرایی موردنظر آنان منجر به چه نظریه‌ای در باب امکان شناخت عینی و حقیقت می‌گردد، دارای اختلاف مهمی هستند، اما می‌توان گفت تقریباً همة آنان در نقد تلقی سنتی از شناخت، دارای دیدگاه مشترکی هستند. یکی از انتقادات اصلی آنان این است که در معرفت‌شناسی از نوع دکارت و لاک، خلط بین تبیین و توجیه صورت گرفته است؛ زیرا در این سنت، تلقی مبناگرایانه از شناخت، مستلزم جستجوی مبنای شناخت برای رسیدن به شناخت یقینی است، مبنایی که برپایة آن بقیة ساختمان شناخت بنا می‌شود. رسیدن به مبنای شناخت به معنای رسیدن به موقعیتی است که در آن تجربة خاصی، خواه حسی و خواه عقلی صورت گرفته باشد که مبنای یک ارتباط و مواجهة خاص و ممتاز باشد و به سیر استدلال‌هایی که در تأیید ادعایی مطرح می‌گردد، خاتمه دهد. به همین دلیل یافتن تصوراتی ممتاز در حوزة ذهن یا قواعد ذهنی ممتاز مورد هدف است تا بتوان از طریق آن‌ها شناخت یقینی را تضمین کرد.

آنچه موردانتقاد رفتارگرایان است، این است که در این سنت، داشتن شناخت به معنای داشتن تصور یا داشتن یک انطباع بر روی لوح ذهن است. به دلیل همین تلقی از شناخت است که لاک ذهن دکارتی را به‌عنوان موضوع علم انسانی لحاظ می‌کند و معتقد است با بررسی تصورات ذهنی و عملکردهای ذهن می‌توان به شناخت واقعیات رسید. ازنظر او شناخت انطباعات یا دندانه‌های روح لوح ذهن، بالذات به ما این حق را می‌دهد که ادعای داشتن شناخت بکنیم و این امر به معنای یکی دانستن مقدمات علّی شناخت و خود شناخت است. درواقع در این سنت این خلط صورت گرفته است که تبیین مکانیستی از ذهن و عملکردهای آن، همان توجیه ادعای شناختی دانسته شده است و این همان خلط بین تبیین و توجیه است. هنگامی‌که شناختن، همان داشتن تصور ذهنی دانسته شود، این مسئله معرفت‌شناختی مطرح می‌گردد که تصورات ما تا چه اندازه بازنمایی‌های دقیق واقعیت خارجی هستند و اصلاً چگونه می‌توان چنین امری را نشان داد.

این انتقاد نسبت به تلقی سنتی از شناخت یعنی انتقاد از خلط بین تبیین و توجیه، به شکل‌های مختلفی مطرح گردیده است که به‌عنوان‌مثال می‌توان از «اسطورة امر داده‌شده» سلارز، «انکار دو جزم تجربه‌گرایی» کواین، «اسطورة امر سوبژکتیو» دیویدسون و «نقد مبانی شناخت» رورتی نام برد. ازنظر رفتارگرایان، شناخت یعنی باور موجه، اما توجیه مستلزم ارائة دلیل است و آنچه دلیل خوب محسوب می‌شود، مستلزم مواجهه با هستی‌های درونی یا خارجی در یک تجربة حسی یا عقلی نیست، هستی‌هایی که حقیقت آن‌ها را باور می‌کنیم، نه به دلیل استدلال‌هایی که برای آن‌ها ارائه گردیده است، بلکه به این دلیل که مواجهة با آن‌ها توسط یک‌چشم ذهنی یا روش دقیق یا زبان روشن صورت گرفته است. به تعبیر سلارز، شناخت به معنای باور موجه صادق، در فضای منطقی دلایل حاصل می‌شود و لذا در فضای منطقی توجیه کردن، در ارتباط بین قضایا مطرح است و هیچ هویت غیر گزاره‌ای در نظام توجیه جایگاهی ندارد. لذا در توجیه اظهارات نمی‌توان به رویدادهایی استناد کرد که از حیث رفتارگرایی غیرقابل اثبات است. نتیجة منطقی چنین نظریه‌ای این است که هیچ دادة بنیادی یا تصور ممتازی که انسان‌ها به نحو پیش زبانی نسبت به آن شناخت داشته باشند، وجود ندارد. در چنین رویکردی به شناخت، به تعبیر کواین شناخت شبیه به یک ساختمان نیست که بر روی پایه‌های محکم بناشده باشد، بلکه شبیه به میدان نیرو است که در آن هیچ ادعایی مصون از خطا نیست.

اگرچه قائلان به رفتارگرایی معرفت‌شناختی به لحاظ انکار نقش توجیه گری برای هر نوع تجربه (حسی یا عقلی)، هم‌عقیده هستند، اما از حیث رویکرد آنان به مفاهیمی مانند حقیقت، عقلانیت، شناخت عینی و ملاک‌های حاکم بر شناخت اختلاف‌نظر دارند. از طرفی این عقیده وجود دارد که انکار تلقی سنتی شناخت لزوماً به معنای انکار هر نوع نظریه‌ای در باب شناخت است. ریچارد رورتی یکی از نمایندگان اصلی چنین دیدگاهی است. ازنظر او مفهوم حقیقت به‌عنوان مطابقت، عقلانیت، و عینیت مفاهیمی هستند که صرفاً در رویکرد سنتی به شناخت معنا پیدا می‌کنند. اگر ایدة مبانی شناخت را کنار بگذاریم، در این صورت هیچ معیار و محدودیت و الزام خاصی وجود نخواهد داشت تا بر اساس آن به داوری ادعاهای شناختی بپردازیم؛ بنابراین توجیه مستلزم ارتباط خاص بین تصورات یا کلمات با اشیاء نیست، بلکه مستلزم گفتگو یعنی یک فعالیت اجتماعی است و گفتگو صرفاً درجایی خاتمه می‌یابد که مخاطبین قانع شوند، و لذا توجیه فقط وابسته به مخاطبین است. در این صورت، رسیدن به‌یقین صرفاً مستلزم پیروزی در بحث است، نه ارتباط با واقعیتی بیرون از انسان. بر اساس چنین رویکردی به شناخت، سؤال از این‌که آیا توجیه ما از حقیقت، به‌عنوان مطابقت با واقعیت، منجر می‌شود و آیا شناخت عینی به‌عنوان شناخت مستقل از فرد و جامعه ممکن است، غیرقابل پاسخ است، زیرا هیچ راهی وجود ندارد که علائق و ملاک‌های فعلی خودمان را ممتاز کنیم و حق ویژه‌ای برای آن‌ها قائل شویم. درواقع هیچ روش مشخصی که وابسته به چارچوب فرهنگی خاصی نباشد، وجود ندارد تا بر اساس آن به شناخت عینی برسیم. لذا باید آرزوی رسیدن به عینیت را، که همان فرا رفتن از محدودیت‌های جامعه و اجتناب از احتمال است، کنار بگذاریم و همبستگی را جایگزین کنیم، همبستگی به معنای رسیدن به توافق بین الاذهانی تا بیشترین حد ممکن. بدین ترتیب شناخت به‌هیچ‌وجه به معنای به‌وضوح شناختن واقعیت نیست، بلکه مستلزم کسب عادات مربوط به عمل برای اداره و کنترل واقعیت است.

اما برخلاف دیدگاه رورتی، این عقیده نیز وجود دارد که کنار گذاشتن آن نوع فلسفه‌ای که خود را تأمین کنندة مبانی ضروری شناخت و فعالیت عقلانی می‌داند، به معنای انکار رابطة معرفتی با جهان و عقلانیت و عینیت شناخت نیست. جان مک داول ازجمله متفکرانی است که به واسطة ارائة دیدگاه متفاوتی در مورد رابطة ذهن وجهان و چگونگی تجربة واقعیت، تلاش می‌کند گفتمان عینیت را حفظ نماید. در این مقاله سعی بر این است تحلیل انتقادی مک داول در مورد نفی شناخت عینی توسط رورتی و نیز تلاش او برای حفظ گفتمان عینیت مطرح گردد.

1. تحلیل انتقادی مک داول دربارة نفی عینیت

مک داول معتقد است زمینه و چارچوبی که در قالب آن رورتی به مبارزه بامعرفت شناسی می‌پردازد، روایت دیویی است در مورد این‌که فرهنگ غربی چگونه به بلوغ رسیده است. دیویی عامل اصلی این بلوغ را تغییر دیدگاه نسبت به دین و امر الهی می‌داند. نظیر آنچه دیویی در مورد آزاد شدن از قید امر الهی بیان می‌کند، رورتی در مورد رهایی از قید امر سکولار که همانند امر الهی، غیرانسانی است مطرح می‌نماید. ازنظر رورتی، آنچه نظیر دین و امر الهی است، این ایده است که ما در بررسی علمی تسلیم معیارهایی شویم که خود اشیاء آن‌ها را به ما تحمیل می‌کنند. پذیرش این عقیده بدین معناست که جهان را امر غیرانسانی دیگری بدانیم که در مقابل آن باید خود را کوچک بشماریم و تسلیم شویم. بلوغ کامل انسانی ما را ملزم می‌کند که مرجعیتی را به رسمیت بشناسیم که متضمن کوچک شمردن خودمان در مقابل چیزی غیرانسانی نباشد، و تنها مرجعیتی که این شرط را برآورده می‌کند، مرجعیت اجماع و اتفاق‌نظر انسانی است؛ بنابراین، اگر فرایند تحقیق علمی را به‌گونه‌ای تصور کنیم که در آن باید پاسخگوی به جهان باشیم، نه پاسخگو به همراهانمان، در این صورت باعث می‌شویم اومانیسم به کمال نهایی خود نرسد. ازآنجاکه پاسخگو بودن به جهان برای گفتمان عینیت ضروری و اساسی است، لذا رورتی ما را دعوت به کنار گذاشتن زبان عینیت و به‌جای آن، تلاش در جهت بسط همبستگی انسانی می‌کند. ازنظر او شرکت در گفتمان عینیت صرفاً عقب‌ماندگی فرهنگی و عقلانی را طولانی‌تر می‌کند (McDowell, 2000: 109-110).

عقیدة رورتی مبنی برکنار گذاشتن زبان عینیت، به معنای کنار گذاشتن تلاش برای طرح هر نوع نظریه‌ای در باب شناخت و رسیدن به هر نوع معرفت‌شناسی است. اختلاف‌نظر اصلی مک داول با رورتی این است که کنار گذاشتن معرفت‌شناسی حاکم بر دیدگاه دکارتی و تجربه‌گرایی انگلیسی مستلزم کنار گذاشتن هر نوع معرفت‌شناسی نیست. مک داول همانند رورتی، معتقد است مسائل حاکم بر معرفت‌شناسی دکارتی و تجربه گرایانه، مسائل واقعی نیست که آن‌ها را جدی بگیریم و تلاش برای حل آن‌ها نمائیم، اما برخلاف او، این امر را مهم می‌داند که دلیلِ غیرواقعی بودن آن‌ها را بیان کنیم و پروژة معرفت‌شناسی کاملاً متفاوتی را طراحی نمائیم. به همین دلیل او تأکید می‌کند که برای اجتناب از گرفتار شدن در آن فعالیت بی فایدة معرفت‌شناختی، نباید خود ایدة پاسخگو بودن به چیزی غیر از خودمان، یعنی جهان را کنار بگذاریم. ازنظر مک داول آنچه باعث می‌شود مسائل غیرواقعی معرفت‌شناسی ظاهراً ضرورت پیدا کند، این پندار است که جهان امری غیرقابل‌دسترس است. به تعبیر مک داول دلیل اصلی ظهور جریان متعارف معرفت‌شناسی این ذهنیت است که «جهانی که می‌خواهیم تفکرمان را نسبت به آن پاسخگو بدانیم، جهانی است که خودش را از هر چیزی که می‌توانیم وسیلة دسترسی به آن بدانیم، دور می‌کند؛ بنابراین شکافی بین ما و آنچه خواهان شناختن آن هستیم، فاصله می‌اندازد» (Ibid: 110). به دلیل چنین ذهنیتی است که به نظر می‌رسد لزوماً وظیفة فیلسوف این است که روش‌های پر کردن این شکاف را نشان دهد. ازنظر مک داول، آنچه ما باید مورد انکار قرار دهیم، این عقیده، یعنی تهدید جهان به عدم دستیابی به آن است. درواقع خود جهان، به‌عنوان چیزی غیر از ما، که فعالیت‌های پژوهشی ما به آن پاسخگو است، ما را تهدید به غیرقابل‌دسترس بودن نمی‌کند، بلکه تصور غلط ما از جهان چنین عقیده‌ای را ایجاد می‌نماید.

مک داول، همانند رورتی، معتقد است، در تفکر فلسفی سنتی (افلاطونی_دکارتی) چنین وانمود می‌شود که بین نمود صرف و واقعیت فاصله‌ای است که باید از طریق توسل به مبانی شناخت حجاب نمود را کنار زده و در تماس مستقیم با واقعیت قرار گیریم Rorty, 1980: 159-160.) به‌عبارت‌دیگر ایدة آرمانی در تفکر سنتی این است که در اصل، خود واقعیت این شکاف را پر می‌کند. هر سوژة عقلانی که اشیاء را به‌درستی درک نمی‌کند، سوژه‌ای است که نمی‌تواند به‌درستی از توانایی‌های عام مربوط به انسان که هماهنگ با جهان است، استفاده نماید. دچار شدن به چنین نحوة تفکری منجر به اعتقاد به یک موقعیت ایده آل می‌شود، موقعیتی که بر اساس آن ما در تماس با چیزی بزرگ‌تر از خودمان هستیم. این مواجهة مستقیم ما را به ضرورتی می‌رساند که نافی هر نوع احتمال صرف و تاریخی گرایی است. رورتی معتقد است اگر ما تلقی آرمانی مواجهة مستقیم با واقعیت و هماهنگی با اشیاء را آن‌طور که واقعاً هستند، نپذیریم و محدودیت‌های عقل انسانی و احتمالی بودن توانایی‌های انسان برای اندیشیدن را تصدیق کنیم، در این صورت لزوماً باید این عقیده را کنار بگذاریم که می‌توانیم نسبت به چگونه بودن اشیاء پاسخگو باشیم و اشیاء را به‌درستی بشناسیم و بنابراین باید زبان عینیت را کنار بگذاریم (Rorty, 1991: XIX; 1996: 23).

اما مک داول نتیجه‌گیری رورتی را نمی‌پذیرد و تصریح می‌کند که اعتقاد به امکان درست فهمیدن اشیاء و پاسخگو بودن به جهان، مستلزم این امر نیست که احتمال محض را که مربوط به تاریخی بودن انسان است نپذیریم و تمام بار سنگین تفکر و تأمل را به دوش خود جهان و واقعیت بیندازیم. لذا می‌توان «احتمال» را تصدیق کرد، اما درعین‌حال زبان عینیت را حفظ نمود. ازنظر رورتی، خود زبان عینیت ما را ملزم می‌کند «احتمال» را انکار کنیم و این عقیده را تحمیل می‌کند که فلسفه‌ای مبناگرایانه لازم است تا ضامن توانایی ما برای تماس با موضوع موردتحقیق باشد. اما مک داول معتقد است، می‌توانیم بپذیریم که فرایند تحقیق و پژوهش پاسخگو به خود اشیاء است و درعین‌حال قائل به این عقیده باشیم که منابع و ابزار متداول در فعالیت تحقیقی کافی است تا ما را در تماس با موضوع تحقیق قرار دهد، بدون اینکه به مبانی شناخت نیاز داشته باشیم، مبانی‌ای که رسیدن به آن هدف اصلی فلسفة سنتی است. (McDowell, 2000: 112). ازنظر مک داول، اشتباه اصلی رورتی این است که برخلاف ادعای خودش، او هم چنان در قالب تفکر سنتی می‌اندیشد، زیرا جهان را امری می‌داند که غیرقابل‌دسترس است، اما ازآنجاکه برخلاف تفکر سنتی، پر کردن شکاف موجود بین ما و جهان را غیرممکن می‌داند، لذا نتیجه می‌گیرد که شناختن اشیاء غیرممکن است. درحالی‌که اگر تلقی سنتی به جهان به‌عنوان امر غیرقابل‌دسترس برای فاعل شناسا را کنار بگذاریم، می‌توانیم زبان عینیت را حفظ کنیم و پروژة معرفت‌شناختی متفاوتی را طراحی نمائیم (Ibid: 111).

ازنظر مک داول، رورتی همانند متفکران سنتی که موردانتقاد او هستند، واقعیت را خارج از دسترس ما می‌داند، زیرا بنا بر نگرش رورتی، ما در فرایند تحقیق می‌توانیم فقط یکی از دو نگرش کاملاً مغایر را داشته باشیم: از طرفی، طرز تلقی فلسفه سنتی که بر اساس آن مفاهیم سمانتیکی مانند ارجاع، بازنمایی دقیق و حقیقت- که زبان را به غیر زبان مرتبط می‌نمایند- نسبت به جهان‌بینی ما بیرونی هستند، بدین معنا که کاربرد چنین واژه‌هایی دالّ بر نحوه‌ای ارتباط نورماتیو یا مطابقت با چیزی غیر وابسته به ما یعنی جهان، است. این آرمان قائلان به بازنمایی همان آرمان «تلاش برای خارج شدن از اذهانمان» است که آرمانی محال و آرزویی دست نایافتنی است. بر اساس این طرز تلقی سنتی، برای این‌که به نحو اصیل در تماس با واقعیت قرار گیریم، باید به چیزی فراتر ازآنچه در عمل متداول تحقیق انجام می‌دهیم، برسیم که مبنای شناخت قرار گیرد. از طرف دیگر، طرز تلقی موردنظر خود رورتی که بر اساس آن، مفاهیمی مانند حقیقت و بازنمایی نسبت به جهان‌بینی ما درونی است. بدین معنا که فرایند پژوهش مبتنی بر هیچ‌چیز جز ملاک‌های متداول و حاکم بر تحقیقات رایج نیست و لذا به‌کارگیری واژه‌هایی مانند «حقیقی» صرفاً وسیله‌ای برای تمجید توخالی از ادعاهایی است که در جریان متداول تحقیق مورد تأیید قرارگرفته است، نه دالّ بر ارتباط با واقعیت

اما مک داول معتقد است، طرز تلقی موردنظر رورتی تنها نگرشی نیست که می‌توان در مقابل نگرش سنتی تصور نمود. چنین نیست که اگر فرایند پژوهش و تحقیق را امری بدانیم که به نحو نورماتیو نه‌تنها مبتنی بر معیارها و ملاک‌های متداول در فعالیت تحقیقی است، بلکه مدیون محتوای موضوع موردپژوهش است، در این صورت لزوماً به دنبال آرزوی محال خارج شدن از اذهانمان هستیم (Ibid: 115). ازنظر مک داول، برقراری چنین ارتباط تفکیک‌ناپذیری بین این آرزوی محال و پاسخگو بودن به جهان، به دلیل این تصویر غلط از جهان است که جهان دور از ابزار و منابع دستیابی ما به آن است و همواره شکافی بین ما و آنچه آرزو داریم بشناسیم، وجود دارد. به همین دلیل در دیدگاه رورتی گفتمان عینیت در تقابل با کاربرد درونی مفاهیمی مانند بازنمایی دقیق و حقیقت است و لذا انکار کاربرد بیرونی چنین مفاهیمی مستلزم انکار هر نوع ایده‌ای است که بر طبق آن، تحقیق پاسخگوی به جهان است. درحالی‌که ازنظر مک داول کاربرد درونی این مفاهیم می‌تواند کاملاً سازگار با گفتمان عینیت و پاسخگو بودن به جهان باشد، اگر طرز تلقی خود به جهان را عوض کنیم (Ibid: 114).

بنا بر تحلیل مک داول، رویکرد مینی مالیستی رورتی به حقیقت، معلول همین نگرش او نسبت به جهان و هشدار در مورد محال بودن آرزوی خارج شدن از اذهانمان است. بنا بر دیدگاه مینی مالیستی رورتی، «حقیقت آن نوع چیزی نیست که انتظار داشته باشیم نظریه‌ای دربارة آن ارائه دهیم که از حیث فلسفی قابل‌توجه باشد » (Rorty, 1991: Xiii)؛ زیرا واژة حقیقی هیچ کاربرد تبیین‌کننده‌ای ندارد و تنها کاربرد آن در زبان کاربرد هشداردهندگی است. ازآنجاکه توجیه وابسته به مخاطبین است، این کاربرد هشداردهنده، صرفاً برای یادآوری این امر است که اگرچه یک ادعا در حال حاضر ازنظر همة مخاطبان صاحب صلاحیت مورد تأیید قرارگرفته است، اما همواره این امکان وجود دارد که در آینده با مخاطبین بهتری مواجه شویم که ازنظر آنان ادعای مذکور دارای اشتباهاتی است (Rorty, 2000: 4; 1998: 22). رورتی تأکید می‌کند که اگرچه این آرزو معقول است که باور خود را برای حداکثر مخاطبین ممکن توجیه کنیم، اما اگر این امر را ملاک و معیار مطابقت با واقعیت بدانیم، دچار جهشی نامعقول از امر مشروط به امر نامشروط شده‌ایم که همان آرزوی محال درهم شکستن و فراتر رفتن از آن چارچوب فرهنگی و منطقه‌ای است که باوری در آن توجیه می‌گردد؛ بنابراین ازنظر رورتی، تنها معیاری که حاکم بر فرایند تحقیق است، معیار و ملاکی است که همراهان صاحب صلاحیت در ارائة ملاک‌های مربوط به عمل متداول تحقیق به ما اجازه می‌دهند که مطرح کنیم. اگر ملاک‌های دیگری که مستلزم پاسخگویی به محتوای موضوع تحقیق است، لحاظ شود، درواقع ملاکی نامعقول است، زیرا چنین ملاکی به دلیل توهم تماس با واقعیت، مطرح‌شده است.

ازآنجاکه رورتی، تنها کاربرد واژة حقیقی را کاربرد هشداردهنده می‌داند، لذا ازنظر او، کاربرد نقل‌قول زدایانة واژة «حقیقی» توصیفی است، نه نورماتیو و بدین‌جهت این کاربرد متفاوت با هر نوع کاربرد واژة «حقیقی» است که در آن حقیقت معیار و ملاک تحقیق و بیان هر ادعایی است. اما مک داول چنین تلقی‌ای از کاربرد نقل‌قول زدایانه را نادرست می‌داند و معتقد است «در مورد جملاتی که برای بیان ادعایی ابراز می‌شود، حقیقت به معنای نقل‌قول زدایی، امری نورماتیو است» (McDowell, 2000: 116). در ایدة نقل‌قول زدایی، جمله‌ای که صادق است، قابل نقل‌قول زدایی است و صادق بودن جمله بدین معناست که آن جمله را بتوان به‌درستی برای بیان یک ادعا به کاربرد و آنچه باعث می‌شود ادعایی مانند «برف سفید است» ادعای درستی باشد، این است که برف درواقع سفید باشد. آنچه در سمت راست جملة داخل علامت نقل‌قول می‌آید، شرایطی را تعیین می‌کند که تحت آن شرایط، جملة داخل علامت نقل‌قول، در یک‌زبان خاص صادق است. به تعبیر دیویدسون جملات به دلیل شرایط صدقشان به نحوی خاص به‌کاربرده شده‌اند و از طرف دیگر، به دلیل نحوة کاربردشان دارای آن شرایط صدق هستند. اما اموری وجود دارد که باعث صدق و کذب می‌شوند و تعیین شرایط صدق در دست جامعه و همفکران ما نیست (Davidson, 2000: 70). مک داول نیز با دیویدسون هم‌عقیده است که ملاک و معیارهایی که بر اساس آن‌ها نقل‌قول زدایی صورت می‌گیرد صرفاً برخاسته از توافق و اجماع همراهان ما نیست.

انتقاد مهم مک داول این است که رورتی کاربرد نورماتیو را از کاربرد نقل‌قول زدایانه جدا می‌کند. به دلیل چنین تفکیکی است که رورتی معتقد است، واژة حقیقی که برای بیان نتیجة استنباط معتبر به کار می‌رود، صرفاً بیان هشداری است در مورد این‌که باورها و عقایدی که برای ما موجه است، ممکن است برای مخاطبین دیگر، موجّه نباشد. اما ازنظر مک داول آنچه در نتیجة استنباط معتبر بیان می‌شود، قابل نقل‌قول زدایی است و البته این نقل‌قول زدایی بر اساس ملاک‌ها و معیارهای خاصی صورت می‌گیرد که در قالب الگوهای درست استنباط بیان می‌شود. برخلاف نظر رورتی، مک داول معتقد است، این کاربرد نورماتیو واژة «حقیقی» هیچ منافاتی با کاربرد هشدار دهندة این واژه ندارد و کاملاً قابل‌جمع است. اینکه ما یک واژة واحد یعنی واژة «حقیقی» را برای نتیجة استنباط معتبر و هشدار به کار می‌بریم. به دلیل شأن نقل‌قول زدایی است که از طرفی بیانگر استنباط معتبر است و از طرف دیگر بیانگر این احتمال است که ادعای مطرح‌شده، ممکن است مورد اصلاح یا انکار قرار گیرد (McDowell, 2000: 117). اما نتیجه ضروری اعتقاد رورتی مبنی بر غیرنورماتیو بودن کاربرد نقل‌قول زدایانة واژة حقیقی، این است که «توجیه وابسته به مخاطبین است». ازنظر رورتی، تنها دلیل موجه بودن یا به نحو عقلانی قابل‌قبول بودن یک ادعا این است که این ادعا مخاطبین خاصی را قانع می‌کند. بنابراین تنها ملاکی که امری را موجه می‌کند این است که آن امر مورد تأیید همفکران قرار گیرد. درواقع آنچه اهمیت دارد پاسخگو بودن به اشخاص است. رورتی تصور می‌کند هرگونه عقیده‌ای در مورد توجیه که در آن امری غیر از قانع‌کننده بودن مخاطب، به‌عنوان ملاک و معیار مطرح گردد، لزوماً مستلزم فلسفه‌ای است که آرزوی محالِ خارج شدن از اذهانمان و از جایگاهی فراتر به محتوای تحقیق نگریستن را در سر دارد.

برخلاف نظر رورتی، مک داول تصریح می‌کند که دلیل موجه بودن یک ادعا، توانایی ما برای اقناع مخاطبانمان نیست، بلکه در خلال فعالیت متداول پژوهشی به ملاک‌هایی برای نقل‌قول زدایی دست می‌یابیم که متناسب با محتوای موضوع موردتحقیق است. درواقع در عمل توجیه ما پاسخگو به خود امور واقع هستیم و در پاسخ به سؤال «به چه دلیل» ادعای خود را موجه می نمائیم، نه در پاسخ به سؤال «برای چه کسی». اگرچه در جریان عمل تحقیق همواره این دو امر یعنی ملاک و معیار تحقیق و تأیید محققان وجود دارد، اما مسلماً صادق بودن یک ادعا همان مورد تأیید قرار گرفتن آن ادعا در فعالیت پژوهشی نیست. ازنظر مک داول، تأکید بر این تمایز مستلزم این نیست که به این خیال باطل تسلیم شویم که باید از اذهانمان خارج شویم تا بتوانیم از دیدگاهی خارج از دیدگاه ایجادشده توسط فعالیت پژوهشی فعلی خودمان، مطابقت افکارمان را با واقعیت مشاهده کنیم. اما تسلیم نشدن به این خیال باطل بدین معنا نیست که «ملاک‌هایی که بر اساس آن‌ها ادعایی را اثبات می‌کنیم، صرفاً می‌تواند ملاک‌های مربوط به اجماع باشد، بلکه ملاک‌های تحقیق فراتر از اجماع و تأیید همفکران ماست» (Ibid: 118).

بنابراین، آنچه مک داول مورد تأکید قرار می‌دهد این است که حقیقت به‌عنوان نقل‌قول زدایی، نحوه‌ای از توجیه است که وابسته به مخاطب خاصی نیست و فراتر از اجماع است. فراتر رفتن از اجماع بدین معناست که ما واقعاً می‌توانیم تفکر خود را معطوف به خود واقعیات کنیم و بفهمیم که تفکر ما و بیان ما چه معنایی دارد و دالّ بر چه چیزی است. به‌عبارت‌دیگر، قراتر رفتن از اجماع مستلزم اعتقاد به توانایی‌های انسان برای فهم چگونه بودن اشیاء است. ازنظر مک داول، طرز تلقی رورتی از حقیقت درواقع مؤیّد اعتقاد فلاسفة سنتی به رازآلود بودن ارتباط فکر و سخن ما با واقعیت است. فلاسفة سنتی معتقدند توانایی‌های ما برای درک واقعیت دارای محدودیت‌هایی است که نیاز به مبانی شناخت را ایجاب می‌کند تا بتوانیم مطمئن شویم که به حقیقت دست‌یافته‌ایم. اگرچه هدف اصلی رورتی کنار گذاشتن چنین امور رازآلودی در فلسفه است، اما با اعتقادش به اینکه حقیقت اصلاً قابل‌دسترسی نیست، موجب رواج همین نوع فلسفة رازآلود می‌گردد. لذا مک داول، دیدگاه رورتی به حقیقت و وحشت و نفرت او از عینیت را نمونة بارز عقب‌ماندگی و ناپختگی عقلانی و فرهنگی می‌داند. ازنظر او، این عقیدة رورتی که ما به‌جای سخن در مورد پاسخگو بودن به جهان، باید از روش‌های تفکر و سخن گفتن که در جهت اهداف ماست، سخن بگوییم، نگرشی حقیقتاً کودکانه است، نگرشی که بر اساس آن اشیاء غیر از سوژه، چیزهایی تلقی می‌شود که صرفاً در ارادة سوژه تأثیر می‌گذارند. درحالی‌که به رسمیت شناختنِ نوعی مرجعیت خارجی غیرانسانی که حاکم بر افکارمان است، شرط رشد انسانی است (Ibid: 119-120).

2-چگونگی امکان شناخت عینی در تجربة جهان

این سؤال مهم که چگونه ما در فعالیت عقلانی خود می‌توانیم پاسخگوی به واقعیت باشیم، مربوط به نگرانی اصلی‌تر فلاسفه در مورد خود امکان معطوف شدن تفکر به جهان عینی است. مک داول این نگرانی و مشکل را که چگونه تفکر به واقعیت قلاب می‌شود، مشکلی استعلایی می‌داند، نه معرفت‌شناختی. او معتقد است، این سؤال که آیا تفکر ما شناخت ر ا در اختیار ما قرار می‌دهد، قابل‌طرح نیست، مگر این‌که این شرط برآورده شود که تفکر ما می‌تواند دارای محتوای تجربی باشد. بنابراین پاسخ به این مشکل استعلایی، منوط به پاسخ به این سؤال است که «چگونه محتوای تجربی ممکن است؟» (McDowell, 2009: 244). بنا بر تحلیل مک داول فهم نادرست خود این مشکل استعلایی منجر به مسائل مربوط به شکاکیت شده است و این مسائل بخش اعظم مسائل فلسفة مدرن را شکل داده است. لذا هدف اصلی مک داول بیان نوعی تحلیل است که در آن فهم درستی از این مشکل استعلایی ارائه گردد تا معلوم شود چه باورهایی منجر به این مشکل شده است. او از طریق ارائة تبیین‌هایی مربوط به اینکه بر اساس چه نگرش‌هایی این باورها مورد اعتقاد قرارگرفته است، رویکرد و نگرش متفاوت خود را مطرح می‌نماید.

ازنظر مک داول، طرح این سؤال استعلایی که «چگونه محتوای تجربی ممکن است؟» به دلیل توجه و اعتقاد به دو باور است که اگر آن‌ها هر دو مورد اعتقاد باشند، در این صورت نتیجة منطقی باور به آن‌ها این است که محتوای تجربی غیرممکن است. عقیدة اول این است که: محتوای تجربی وابسته به امکان پاسخگویی به تأثیرات جهان برماست. و عقیدة دوم عبارت است از این‌که: تأثیرات نمی‌توانند از آن نوع اموری باشند که چیزی بتواند به آن‌ها پاسخگو باشد، زیرا ایدة تأثیر، ایدة پدیدار طبیعی است. بر اساس این عقاید، برای این‌که محتوای تجربی بتواند وجود داشته باشد باید شرطی برآورده شود و آن شرط این است که تفکر تجربی باید در معرض آن چیزی قرار گیرد که کواین، در یک عبارت کاملاً کانتی، آن را «دادگاه تجربه» می‌نامد (Quine, 1961: 41). به‌عبارت‌دیگر شرط این است که ما می‌توانیم درست بودن یا درست نبودن فعالیت عقلانی را به لحاظ این‌که اشیاء در جهان چگونه هستند، بفهمیم، اگر بتوانیم فعالیت عقلانی را پاسخگو به تأثیراتی بدانیم که جهان بر ما به‌عنوان دارندة احساس می‌گذارد. اما ظاهراً به نظر می‌رسد که برآورده شدن این شرط غیرممکن است و لذا داشتن محتوای تجربی غیرممکن می‌گردد (McDowell, 2009: 244-246).

بنا بر تحلیل مک داول، دلیل این‌که به‌حسب ظاهر این شرط، یعنی پاسخگو بودن به تأثیرات، نمی‌تواند محقق شود، این است که از طرفی چنین باوری وجود دارد که تأثیر گذاشتن جهان بر سوژه به‌عنوان دارندة احساس، نوعی رویداد طبیعی است. از طرف دیگر بنا بر مغالطة طبیعی گرایانه که سلارز برضد آن هشدار می‌دهد، اگر تصور کنیم صرفاً رویدادهای طبیعی سازندة دادگاهی هستند که فعالیت عقلانی ما باید به آن پاسخگو باشد، دچار این مغالطه شده‌ایم و لذا پاسخگویی صرفاً در فضای منطقی خاصی که سلارز آن را فضای منطقی دلایل می‌نامد امکان‌پذیر است (Sellars, 1963: 160). بنابراین، ازآنجاکه ایدة تأثیر به‌عنوان رویداد طبیعی متناسب با فضای منطقی دلایل نیست، لذا این شرط یعنی پاسخگو بودن تفکر به تأثیرات محقق نخواهد شد و لذا محتوای تجربی نمی‌تواند وجود داشته باشد. اگر قرار باشد این نتیجه‌گیری موردپذیرش قرار نگیرد و محتوای تجربی ممکن دانسته شود، در این صورت، باید یکی از مقدماتی که منجر به این نتیجه می‌شود و یا هردوی آن‌ها مورد انکار قرار گیرد. دیویدسون محتوای تجربی را ممکن می‌داند و عقیدة اول را که محتوای تجربی وابسته به پاسخگو بودن به تأثیرات است، کنار می‌گذارد، اما عقیدة دوم را مبنی بر این‌که تأثیرات نمی‌توانند دادگاه موردنظر باشند، حفظ می‌کند (Davidson, 1986: 307-319).

اما مک داول برخلاف دیویدسون، راه دیگری را پیش می‌گیرد تا اثبات نماید که محتوای تجربی ممکن است. او با تحلیلی که ارائه می‌دهد، نشان می‌دهد که هر دو عقیده نادرست است. ازنظر مک داول، تأثیرِ جهان بر ما، نوعی رویداد در طبیعت است. اما فقط ترکیب این عقیده با عقاید دیگر باعث می‌شود ظاهراً به این نتیجه برسیم که تأثیرات نمی‌توانند نقش یک دادگاه را ایفا کنند. به عقیدة سلارز، پاسخگو بودن فعالیت عقلانی به یک دادگاه، متعلق به فضای منطقی دلایل است. او از طریق مقایسة فضای منطقی دلایل با فضای منطقی دیگری که در آن ما نوع فعالیت کاملاً متفاوتی را انجام می‌دهیم، به‌درستی فضای منطقی دلایل را فضایی خاص می‌داند. برای فهم تقابل این فضاهای منطقی، مک داول آن‌ها را برحسب تمایز بین دو شیوه‌ای که از طریق آن‌ها اشیاء را معقول می‌یابیم، توضیح می‌دهد: یک شیوه عبارت است از قرار دادن اشیاء در چارچوب نظرات و ملاحظات عقلانی که در تأیید یا رد آن‌ها بیان‌شده است. شیوة دیگر همان شیوة علوم طبیعی برای معقول دانستن اشیاء است، مثلاً از طریق قرار دادن اشیاء تحت تعمیم‌های قانون مانند. هدف مک داول از چنین توضیحی این است که نشان دهد، اگرچه فهم تقابل فضاهای منطقی با استناد به علوم طبیعی، ظاهراً این تصور را ایجاد می‌کند که فضای مقابلِ فضای منطقی دلایل را «فضای منطقی طبیعت» بدانیم و درنتیجه تأثیر را به‌عنوان یک رویداد طبیعی، کاملاً بیگانه با فضای منطقی دلایل تلقی کنیم، اما درواقع چنین تصوری نادرست است (McDowell, 2009: 246-7).

ازنظر مک داول، برخلاف آنچه ظاهراً به نظر می‌رسد، نباید طبیعی بودن را فقط آن‌طور که در علوم طبیعی مطرح است، تلقی نمود. به تعبیر مک داول، «نباید حق مالکیت پدیدارهای طبیعی را فقط متعلق به رشته‌های علوم طبیعی دانست. تأثیر می‌تواند هم نوعی رویداد طبیعی باشد و هم متعلق به فضای منطقی دلایل. تأثیرات می‌توانند درخور فضای منطقی دلایل باشند، زیرا تأثیرات می‌توانند فعلیت توانایی‌های مفهومی باشند» (Ibid: 247). مک داول با سلارز هم‌عقیده است که در فضای منطقی دلایل به سر بردن، یعنی دارای توانایی‌های مفهومی بودن، از طریق تبحر در نوعی کاربرد خاص زبان به دست می‌آید، اما ازنظر او، این امر به معنای کسب طبیعت ثانوی است. پدیده‌هایی که تجلی طبیعت ثانوی هستند، مناسب فضای منطقی فهم طبیعی-علمی نیستند. اما نمی‌توان گفت چنین پدیده‌هایی مطلقاً تجلیات طبیعت نیستند، زیرا در اینجا منظور از طبیعت، طبیعت ثانوی است. بنابراین فعلیت توانائی‌های مفهومی که متعلق به فضای منطقی دلایل است، می‌تواند طبیعی باشد، اما طبیعی به معنایی متفاوت با آنچه در علوم طبیعی مطرح می‌گردد.

بنا بر تحلیل مک داول، آنچه باعث می‌شود این عقیده مورد انکار قرار گیرد که تأثیرات می‌توانند سازندة دادگاه باشند و تفکر ما به آن‌ها پاسخگو باشد، این است که در تجربة ما از جهان، شئ خاصی بر سوژة درک کننده که دارای احساس است، تأثیر می‌گذارد و لذا تجربه همان پذیرندگی است. بنابراین تأثیر نوعی حالت یا رویداد در طبیعت است. اگر بخواهیم در نظام توجیه برای تجربه جایگاهی قائل شویم، تجربه‌ای که همان پذیرندگی است، در این صورت گرفتار «اسطورة امر داده‌شده» ای خواهیم شد که موردانتقاد سلارز است. این اسطوره دقیقاً عبارت است از کوشش برای این‌که در نظام توجیه جایگاهی به پدیده‌های صرفاً طبیعی داده شود. راه‌حل مک داول برای رفع این اشکال موردنظر سلارز این است که اگر طبیعت ثانوی را موردتوجه قرار دهیم، می‌توانیم توانایی‌های مفهومی را در ایدة تجربة ادراکی که همان پذیرندگی حسی است، مطرح نمائیم و به این نتیجه برسیم که طبیعی بودنی که پذیرندگی حسی دالّ بر آن است در تقابل با فضای دلایل نیست، فضایی که در سخن از توانایی‌های مفهومی حاکم است. به تعبیر مک داول، حالت پذیرندگی، یعنی تأثیر، درعین‌حال که دارای وجه پذیرندگی است، فعلیت توانایی‌های مفهومی است، توانایی‌هایی که اِعمال فعال آن‌ها، با همان وحدت و همبستگی، منجر به صدور حکم می‌شود. درواقع، خود این حالت پذیرندگی یا تأثیر است که دارای محتوای مفهومی است، و این محتوای مفهومی همان محتوای حکمی خواهد بود که فرد صادر می‌کرد، اگر او به نحو فعال همان توانایی‌های مفهومی را با همان وحدت اِعمال می‌نمود (Ibid: 249). مک داول بر اساس چنین تبیینی، نتیجه می‌گیرد که قرار دادن تأثیرات در نظام توجیه هیچ اشکالی ندارد، همان‌طور که قرار گرفتن احکام در نظام توجیه بی‌اشکال است.

مک داول طرز تلقی خود را در مورد تجربه به‌عنوان امری که دارای هویتی دوگانه است و در عین پذیرندگی، دارای محتوای مفهومی است، با عمل حکم کردن مقایسه می‌کند تا شباهت و تفاوت آن‌ها را نشان دهد. در عمل حکم کردن فعلیت توانایی‌های مفهومی، همان اعمال آن‌ها در عمل حکم است و توانایی‌های مفهومی، توانایی‌هایی است که دارای ویژگی خودانگیختگی است. حکم کردن یعنی تصمیم خود را مبنی بر این‌که اشیاء چگونه هستند، بگیریم، همان‌طور که قصد کردن به معنای تصمیم گرفتن در مورد این است که چه‌کاری را باید انجام داد. حکم کردن مانند قصد کردن عملی مبتنی بر آزادی مسئولانه است. عمل حکم کردن، رویدادی است که در آن توانایی‌های مفهومی فعلیت پیدا می‌کند، اما این امر نافی فعلیت یافتن توانایی‌های مفهومی به روش‌های دیگر در رویداد دیگری غیر از عمل حکم نیست. البته نحوة فعلیت یافتن توانایی مفهومی در تجربه کاملاً متفاوت با نحوة تحقیق آن در عمل حکم کردن است. بدین معنا که فعلیت توانایی مفهومی لزوماً اِعمال آن توانایی نیست و لذا لزومی ندارد فعلیت توانایی مفهومی صرفاً در حوزة آزادی مسئولانه باشد. دلیل این‌که در تبیین تجربه، عمل حکم موردتوجه قرار می‌گیرد و جنبة محوری پیدا می‌کند، این است که صرفاً بتوانیم از طریق عمل حکم که نوع ایده آل فعلیت توانایی مفهومی است، بفهمیم که توانایی مفهومی چه نوع توانایی است. اما بعد از تعیین هویت توانایی مفهومی، می‌توانیم تصدیق کنیم که این توانایی‌های مفهومی می‌توانند به نحو دیگر، یعنی خارج از کنترل دارندة آن‌ها، از طریق تأثیر جهان بر احساس او فعلیت یابند. مک داول تأکید می‌کند که در این نوع تلقی تجربه، بسیار مهم است که «فعلیت» را غیر از «اِعمال» لحاظ کنیم (Ibid: 250-251).

تصویری که مک داول از «تأثیر» نشان می‌دهد، کاملاً مغایر با تصویر موردنظر سلارز یعنی دریافت کردن یک فرورفتگی در لوح ذهن است. در طرح موردنظر مک داول، خود عمل پذیرندگی می‌تواند باعث شود برخی توانایی‌های مفهومی از طریق تأثیر واقعیت بر احساس شخص، به نحو منفعلانه فعلیت یابند. بنابراین دریافت تأثیرات می‌تواند باعث شود، چگونگی اشیاء بر شخص معلوم گردد. چگونه بودن اشیاء یعنی محتوای مفهومی حکمی که شخص صادر می‌کرد، اگر او به نحو فعال همان توانایی‌های مفهومی را اِعمال می‌نمود. به‌واسطه چنین رویکردی به تجربه، مک داول به این نتیجة مهم می‌رسد که تأثیرات یعنی محتوای تجربه را می‌توانیم در نظام توجیه قرار دهیم و آن‌ها را امور نهایی در این نظام بدانیم و خود واقعیات را که قابل‌دسترسی برای سوژة ادراک‌کننده هستند، به‌عنوان ملاحظات عقلانی، یعنی الزامات و قیدهای عقلانی برای فعالیت تصمیم‌گیری سوژه لحاظ کنیم (Ibid: 252).

آنچه طرز تلقی مک داول در مورد تجربه‌های ادراکی را متمایز می‌سازد، این است که ازنظر او، تجربه‌های ادراکی، به‌عنوان رویدادهای ذهنی، نسبت به شخصی که در حیات ذهنی او این رویدادها رخ می‌دهد، به معنای دقیق کلمه «درونی» نیست. به رسمیت شناختن تأثیرات به‌عنوان اموری درونی، عامل بیماری معرفت‌شناختی آشنایی است که به‌عنوان‌مثال، دیویدسون تحت عنوان «اسطورة امر سوبژکتیو» از آن نام می‌برد. به دلیل این بیماری، ما چیزی درونی را واسطة بین درک کننده و واقعیات قرار می‌دهیم تا از طریق آنچه در «اینجا» است، حق داشته باشیم باورهایی در مورد آنچه در «آنجا»، در بیرون است، داشته باشیم. اما بر اساس بیان مک داول، «دریافت کردن یک تأثیر به معنای آشکار شدن امور محیطی و پیرامونی برای شخص دریافت‌کننده است و این امر همان استحقاقِ داشتن باورهایی در مورد «آنجا» است» (Ibid: 255). بنابراین تأثیرات نوعی رویداد درونی به‌عنوان امری واسطه نیستند، بلکه آن‌ها برای سوژة حکم کننده دسترسی به خود واقعیات را تأمین می‌کنند، و سوژه بر اساس تأثیراتی که دریافت می‌کند، واقعیات را در جهان‌بینی خود وارد می‌نماید.

 

نتیجه

هدف اصلی مک داول این است که نشان دهد این مسئله مهم دوران مدرن که چگونه می‌توان از ذهن عبور کرد و جهان خارج را شناخت و به تعبیر دیگر ما در فعالیت عقلانی خود چگونه می‌توانیم پاسخگوی به جهان باشیم، اساساً یک مسئله معرفت‌شناختی نیست، بلکه مسئله ای استعلایی است. به همین دلیل او با شیوة درمانی به تحلیل این مسئله می‌پردازد که چرا چنین مسئله ای در لباس یک نگرانی معرفت‌شناختی ظاهرشده است. او در تحلیل خود نشان می‌دهد که از طرفی طرز تلقی نادرستی نسبت به جهان وجود دارد که باعث شده است جهان امری دورافتاده و غیرقابل‌دسترس به نظر برسد و از طرف دیگر تلقی نادرستی در مورد ذهن و امر ذهنی و نحوة تجربة ما از جهان وجود دارد که باعث شده است ارتباط فکر و سخن ما با واقعیت، به‌صورت ارتباطی رازآلود ظاهر شود. چنین تصورات نادرستی خاستگاه دو نوع فلسفه شده است: از سویی فلسفة سنتی که بر اساس آن برای ارتباط فعالیت تحقیقی ما با واقعیت به دیدگاه فلسفی خاصی نیاز داریم که از ورای فعالیت متداول تحقیقی می‌نگرد و ما را مطمئن می‌سازد که با محتوای موضوع موردمطالعه تماس پیداکرده‌ایم و به حقیقت رسیده‌ایم. و از سوی دیگر، فلسفه‌ای که بر اساس آن حقیقت اصلاً قابل‌دسترس نیست. زیرا برای شناخت واقعیت، راهی جز فرایند متداول تحقیق وجود ندارد و چنین فرایندی ما را به حقیقت نمی‌رساند.

به عقیدة مک داول این افراط‌وتفریط براثر انتظارات غیرموجه از فلسفه به وجود آمده است و راه نجات از آن‌ها این است که به‌جای کنار گذاشتن گفتمان حقیقت و عینیت، منشأ انحرافاتی را که چنین گفتمانی دچار آن شده است، بشناسیم تا بتوانیم نقایص را رفع کنیم و مشکلات فلسفی ظاهراً قهری را از سر راه خود برداریم. رسیدن به چنین موقعیتی دستاورد و موفقیت مهمی در معرفت‌شناسی است. مک داول با چنین رویکردی، به تحلیل تجربة ما از جهان می‌پردازد و طرز تلقی متفاوتی در مورد ایدة تأثیر جهان بر ما ارائه می‌دهد که بر طبق آن، تجربة ادراکی یا تأثیر یک رویداد صرفاً طبیعی درونی به‌عنوان نوعی انطباع و فرورفتگی در لوح ذهن نیست، به‌نحوی‌که صرفاً نفش یک امر واسطه را بین مدرِک و واقعیت ایفا نماید، بلکه به واسطة وجود طبیعت ثانوی که در انسان حاصل‌شده است و اقتضاء توانایی‌های مفهومی را دارد، خود تجربه ادراکی یعنی تأثیر که فعلیت توانایی‌های مفهومی است، دلیل شناخت است. بدین ترتیب تأثیرات باعث می‌شوند خود واقعیات برای سوژة حکم کننده قابل‌دسترس باشند. بر این اساس می‌توان گفت واقعیات به نحو نورماتیو در پس احکام هستند و بدین معنا فعالیت عقلانی ما می‌تواند پاسخگوی به واقعیت باشد.

 
-Davidson, Donald (1986), "A Coherence Theory of Truth and Knowledge", in Truth and Interpretation: perspectives on the philosophy of Donald avidson, ed.by Ernest LePore, Blackwell, Oxford.
-Davidson, Donald (2000), " Truth Rehabilitated ", in Rorty and His Critics, ed. By Robert B. Brandom, Basil Blackwell.
-McDowell, John (2000), "Towards Rehabilitating Objectivity", in Rorty and His Critics, ed. By Robert B. Brandom, Basil Blackwell.
-McDowell, John(2009),"Experiencing the World", in The Engaged Intellect, Philosophical Essays, Harvard University Press.
-Quine, Willard Van Orman (1961),"Two Dogmas of Empiricism”, in From a Logical Point of View, Harvard University Press.
- Rorty, Richard, (1980), philosophy and the Mirror of Nature, Basil Blackwell, First published, 1979
- Rorty, Richard, (1991), Consequences of pragmatism, University of Minnesota Press, First Published 1982.
 - Rorty, Richard, (1996), Objectivity, Relativism, and Truth: Philosophical Papers Volume 1, Cambridge University Press, First Published 1991.
- Rorty, Richard (1998), Truth and Progress: Philosophical Papers Volume 3 و Cambridge University Press.
- Rorty, Richard (2000), “Universality and Truth ", in Rorty and His Critics, ed.by Robert B. Brandom, Basil Blackwell.
- Sellars, Wilfrid (1963), "Empiricism and the Philosophy of Mind", in science, Perception, and Reality, London: Routledge and Kegan Paul